روابط

وضع ما مانند سربازان جنگ
در کف هر یک تفنگی بهر جنگ
هر کدام ما ز ترس دیگری
بسته ایم سنگر ره جنگ آوری
من همی دانم تفنگم خالی است
لیک در ظنم تفنگ تو پر است
بین تو هم در این تصور همچو من
زین تغابل ما اسیر و در محن
هر دومان اندر جهالت پاسدار
در ضلالت ساکن و اندر حصار
این مثال آورده ام از آن سبب
تا شوی آگاه و باشی در عجب
ما برای یکدگر اندر خیال
دشمنی ها می تراشیم و زوال
کز سر تصویر و پندار و گمان
دائما” در تیرگیست جان هایمان
گر شبی از این خیالات عبث
دور گردیم از پلیدی های نفس
روشنی و نور می آید برون
همچو خورشید در سماء نیلگون
عاقبت شاید شویم یار دگر
روزگار خود بسازیم پر ثمر
30/9/83- روابط

.

به یاد شکوفه

پروانه اومد نشست رو شاخه
منتطر موند تا غنچه وا شه
باد یواشکی پراش و لرزوند
ترسیدم بره بشه پشیمون
باد و پروانه بازی می کردند
غنچه ها یکی یکی شکفتند
شد شاخه گل شکوفه باران
پروانه به دور شاخه رقصان
من همیشه با یاد شکوفه
پروانه میشم به دور شاخه
با نسیم و باد نو بهاری
می رقصم تا شکوفه واشه
ای نو گل من شکوفه من
روی تو چراغ خونه من
با یاد تو من زنده هستم
من شکوفه ها رو می پرستم

15/1/83
.

پیروزی شکوفه

ما را امید دیدار جان را به لب رسانید
هر کوششی عبث بود دل در فراق نالید
تو با فروغ چشمت شادی به ما رساندی
چون فجرصبح صادق با هر طلوع خورشید
ما در میانه راه عشق از تو می گرفتیم
مجنون به عشق لیلی بالید و ماند جاوید
نامت شکوفه بود و خود چون شکوفه گشتی
بین باد در بهاران بذر شکوفه پاشید
تو با فرشتگانی معصوم و پاک و زیبا
مائیم و شوق رویت در واپسین جاوید

در سوگ مرگ شکوفه دختر همکار گرامی محمد رضا خلفی 20/12/82

.

حیرانی

در بند وجود خویش بودم نالان
کاین قالب من چگونه می یابد جان
با فکر شدم به هر اموری مشغول
کاین عامل علت است یا که علت معلول
در بحث وجود هر اثر شک کردم
دراصل به نادانی خود پی بردم
هر چیز ز هستی اش آمد به وجود
این قالب تن بدون او هیچ نبود
این شکل و شمایل که ندارد هنری
در دست نگهدار هنر شد هنری
مفتون وجود خویشتن هیچ مباش
با میل به حریم نفس مانوس مباش
سازنده چرخ ز مصلحت ساخت ترا
آنجا ببرد هر آنکه آورد ترا
آگاهی تو درون یک حد محدود
از خویشتن ات آنچه تو دانی بچه سود
کز علم شوی به هر حقیقت استاد
دانشوریت به هر زبان آید یاد
افسوس نداری خبر از آمدنت
فردات نیابی ره بیرون شدنت
امروز نداری خبر از روز دگر
در وهم و خیال وشک عمرت به هدر
این راز نباید به بشر کشف شود
عالم به خیال جستنش نیست شود
کر عمر هزار ساله ما را بدهد
بر ظرف شناخت آن در پوش نهد
ایزد از عشق جهان بر پای نهاد
عقل و خرد بشر بنیاد نهاد
از علم بدانیم زمین سیاره است
در گردش یک مدار هزاران ساله است
در داخل منظومه به چرخش دائم
خورشید ستاره ای به مرکز قائم
بسیار منظومه بی حد و نشان
آیند و روند در رهی بی پایان
با ذره علم خویش چه خواهی دانست
با دم نزدن مهر به لب می بایست
او در جهت توسعه اش می پوید
در عین کمال مطلقش می روید
او نفخه ای از کرامتش بر من داد
آن نفخه در وجود من عشق نهاد
گر بیدارم به لطف او هوشیارم
بی مهر وجود نازنینش کالم
با دیدن روی گل دلم شد آرام
هر ذره وجود من گرفت آن پیام
از عطر طراوتش دل آمد به سرور
در محضر گل بساط اندیشه به دور
در فکر و خیال گل شدم سرگردان
در محور لایزال یزدان حیران

2/5/84

.

فهم ناقص

من شنیدم این زمین با قدمتی بسیار دور
خارج از فهم و شعور
ذره ای از کائنات است
کائناتی که خود ش
ظرفی عظیم بر پا همیشه پایدار است
ذره ای چون من درون این همه ذرات عالم
در پی فهمیدن فهم چکار است
اینکه یک امر محال است.
پیدا وپنهانم کجایم؟
آغاز و پایانم ندانم؟
نفخه ای از روح عالم در وجودم
او نباشد من چه باشم
برگ خشک شاخسارم
افتاده پای آن درختم
یا نسیمی می کشد هر سو تن چون خاکسارم.
جان به این رنجم نشانده
هر زمان در آسمان شوکتش نوری ببینم
میل رخسارش بجویم
من چه بینم هیچ بینم تا نوک بینی ببینم
تن به این ضعفم رسانده
چند روزی اگرقوتی نیابم
جان به جانان می سپارم
من به این ضعفم بمیرم
یا اگر بیماری ای آید سراغم
می برد او بهر درمان و دوایم
جان به این شوقم نشانده
فارق از بیماری و رنجوری تن
شادمانم چون بهارم
در دلم غوغا ببینم
زشت را زیبا ببینم
من بر این از آنچه گفتم
هر کدامش داستانی نا تمام است
من چه بینم هیچ بینم تا نوک بینی ببینم
من به تاریخ وجودم بنگرم
شاید هزاران سال از استنباطم از عالم گذشته
با وجود دانشی بی حد
از ماه ومریخ و زمینم
عمر فهم من چقدر است
ثانیه ها فهم آید در قیاسم
فهم ما از این جهان یک حساب ساده باشد
ثانیه در سال نوری
ذره ای چون من درون این همه ذرات عالم
در پی فهمیدن فهم چکار است
اینکه یک امر محال است.

15/11/87

.

داستان راستی و کژی

خواب های طلایی معروفی
دروغ و دونگ و جفنگ باب شد
ز هر سو دروغگویی آزاد شد
ندارد نشانی کژ و راستی
فقط از دو گوشت همان بشنوی
ترا شرم آید بگویی دروغ
نبینی ز گنداب نور و فروغ
بهر خصلتی مردم عادت کنند
بعید است از آن کندن دل کنند
چو کج رفتن آسان بیاید بدست
همه کجرو آیند ز بام و ز پست
چو خیری نبینند از راستی
همه کج روند بی کم و کاستی
که تاریخ دارد هزاران نشان
ز سستی و از رخوت مردمان
اگر رسم گردد مرام درست
ز حسنش نگردند مردم سست
اگر شرم ناید چپاولگری
ز دستت بگیرد ولو چاکری
زمانه به فرهنگ نیک و بدست
که تاریخ گوید چه پیش آمده ست
اگر بد کنیم بد ببینیم زود
چنین ثروتی را نیابی تو سود
چنین است رسم کژ و راستی
تو مختاری زین دو کدام خواستی
18/5/90

.

روح و روان

روح و روان
ای روح خدا دادی باشی به ابد جاری
تو رای خداوندی از مظهر حق باری
ای مشعل جاویدان مشتاق ترا دیدن
چشم دگری باید دل در پی دیداری
هم عاقل و هم زاهد هم عالم و هم عامی
سرمست خیال تو محروم ز هوشیاری
اعمال نکوکاران و رفتار بزهکاران
کز روانشان خیزد سر منشا هر کاری
از روان ما آید هر نیت و رفتاری
بر نقش و نگار ما او حاکم و مختاری
در حاشیه غالب شد آن شاهد ربانی
بر خیر کند شادی بر شر زند زاری
بر جهل و خرد باشد زندان روان ما
از نیک و بدت خیزد پاکی و گنه کاری
گر چیره شود بر ما آن شاهد ربانی
دیگر نه غمی داری یکپارچگی آری
در اوج تمامیت حق گفتن و حق بینی
کاین وحدت و بیداری شایسته سالاری
هر کس که در این وادی خالی ز منیت شد
او هر دو جهان شاه و برجسته جهانداری
17/5/90

.

اینجا هم بهشتی هست برای مردم دانا

جهان بخشنده می باشد برای مردم دنیا
که هر چه میلشان باشد فراهم می کند در جا
چه می خواهی از این دنیا که نتوانش تامین کرد
هر آن نا ممکن و مشکل به یک فرمان کند پیدا
خداوند چرخ گردون را به زیبایی بیارائید
بشر را هم در این اثنا به فهم و عقل کرد دانا
از آنجایی که فهم و عقل کنارش جهل و نادانی است
دگر این ضعف ما باشد نمی خواهیم شویم همتا
بهشت ما همین جا هست سرا و میهن و کشور
اگر مومن هم باشی بسازی هر دوی دنیا
به عشق و معرفت مذهب ا گر همراه می جویی
بکش نابخردی ها را بکن بی حاصلی رسوا
رسالت از برای ماست نباشد ساعتی دیگر
خداوند خشم می گیرد کنیم کفران نعمت ها
بهر سختی و دشواری زمان عیش و راحت هست
نباشد سبزه و گلزار بدون برف و باران ها
به آسانی نشد حاصل رسای قامت و قدت
چه شب ها یی که تا صبح گفت مادر بهر تو لالا
به درس و مشق اگر گشتی کنون استاد بی همتا
بساط علم و دانش را که کرد بهر تو پا برجا
بیا آگاه باش دنیا نه از بهر گذز باشد
تو باید قدر دان باشی نظامی هست بس والاا
به نعمت هاش با منت قدم در راه حق بگذار
که اینجا هم بهشتی هست برای مردم دانا
8/5/90
.

داستان شعر و نثر و ادب

شعر و نثر و ادب داستان  جان  باشد

بند ردیف و قافیه وصله ی بیان باشد

 هنر آسان بنشیند بر روان  و دل ما

بحث و گفتار و جدل خرج زبان باشد

 ﺨ́ﻢ ابرو  و غمزه  اش   مرهم   تن

 مرهمی ده  جانا که  دوای جان باشد

از بودن یار دلخوش و رفتنش بیمارم

این آمدن و رفتن بهر امتحان باشد

ما در بیان و قصد خویش مختاریم

نیک ﭐن اثری کز دل و زبان باشد

گر از عاقبت خیر و شر هراسانی

وصف حال  ماست مگر گمان باشد؟

آنچه از بوستان و گلستان می دانی

 منع منیت و اعمال ناکسان باشد

گر به شاهنامه و مثنوی نظر داری

جاویدان اثر عشق و عاشقان باشد

کل گفتار این  بزرگان  شعر و ادب

برقرار خوبی و مرده باد بدان باشد

عشق زیباست آن زمان  که  آزادی

یار در غیبت و اشتیاق در میان باشد

هر چه سویش چشم و چراغ می دوزی

کمترش بینی و عذاب این جهان باشد

گر بمیری به پای دوست زنده شوی

این  همان   بهشت   جاودان   باشد

من  به  ﭐداب  خاضعانه   کردم   خو

هر چه داریم وهست آثار عارفان باشد

هر که از خویشتن گذشت و حقیقت دید

او خورشید این زمان و هر زمان باشد

4/5/90

.

اشرف مخلوقات

روزیکه خداوند بشر انشاء کرد
دلشادترین موسیقی اش اجراء کرد
بر تارک کائنات بنشاند بشر
بازیگر و نقاش ز وی بر پا کرد
اندیشه و افکار سر آغاز شناخت
این جوهر کنکاش به وی ایفاء کرد
پیدایش و اکتشاف و خالق بودن
در دست و زبان و چشم وی ابداع کرد
نادانی و نابخردی و جهل و جنون
سیمای دگر به ذات وی ابقاء کرد
آنجا که بشر همیشه جایزالخطاست
اعمال گناه ز فعل وی پیدا کرد
الطاف خداوند سر منشاء عشق
این تازه عزیز کرده را رسوا کرد
می گفت بهر زبان مشو غره خویش
تو خویش نه ای چه کس ترا انشاء کرد
ایزد دانست که این جهان کوچک بود
دنیای دگر بهر حساب بر پا کرد
17/4/90

.