شکر نعمت

مونته نگرو

می شود آگاه شد عقل و خرد را از قفس آزاد کرد

در حریم معرفت با خرمی دل های یاران شاد کرد

می شود با همرهان ابواب همیاری دائم را گشود

با شعور همرهی اندوه و غربت را نثار باد کرد

می شود با بذر پاکی هر زمین خفته را بیدار کرد

با شکوه رویشش دل را رسای خرمن آباد کرد

می شود از رنج یاران صد سخن نا گفته را تحریر کرد

شادی امروز آنان را به آهنگ غزل فریاد کرد

می شود با دوستی، دشمنی ها را ز خاطر پاک کرد

در فروغ روشنش ﭐداب همراهی شدن بنیاد کرد

می شود دستان خدمت آفرین را صالح هر کار کرد

خیر مردمدار بودن دور از ا شرار استبداد کرد

می شود هوشیار بود و ﭐنکه ما را مهتر مخلوق کرد

در پناهش با لیاقت ، شکر نعمت می توان ایجاد کرد

12/4/92

.

تنهایی

سهروردی

می شود تنها شد و با خویشتن آرام تر
می شود در ساحت فرزانگی شاداب تر
خوش صفایی حال ما دارد کنار یار جان
این سعادت بی مکان و بی زمان ﭐزاد تر
23/3/92

.

با کار خدا چه کار داری؟

BobRoss_Persian-Star.org_33

گر حرص جمع مال داری
این نفس تو است خبر نداری
گر غصه خوری برای فردا
عمرت برود به غصه خواری
گرشوق زیاده خواهی ات هست
در ظلم و ستم تو دست داری
این خانه اگر بهشت سازی
تو مظهر گل در بهاری
این خانه ا گر کنی جهنم
چون غاصبی و ذلیل و خواری
گر شوکت خانه خود هستی
چون نیک مرام و با وقاری
هر خانه به خانه دست یازی
تو مکر و هزار حیله داری
گر عزم کنی بدست ﭐری
چون پاک دلی و راز د اری
گر آرزوی زیاد داری
جان بر سر ﭐرزو گذاری
نه ﭐرزویی و نه حرص فردا
نیکو صفت و جان نثاری
هست زندگی ات شاد و خرسند
خوشبخت اصیلروزگاری

گر در غم و حسرتی شب و روز
این رسم تو است غمگساری
گر روضه جاودانه خواهی
رضوان خدا همیشه جاری
گر مرگ خودت طلب نمایی
تعجیل مکن مشو فراری
در سر چه خیال ها نداری
در دل چه قرارها نداری
با ذات خودت مشو غریبه
با کار خدا چکار داری؟
2/7/89

.

غافل تو و من

معنی وجود را نه تو دانی و نه من
اسرار جهان را نه تو خوانی و نه من
راز و معنی زبان حال من و توست
این نقص عیان را نه تو دانی و نه من
در هر نفسی زندگی داد به ما

به دریا بنگرم دریا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
بی هر نفسش مرگ یارتو و من
ما غره از آن که اشرف مخلوقات
هستیم و نیست بهای کار تو و من
این جان که تن کالبد آن باشد
عمریست در کمند نفس تو و من
او روح به ما داد اسیرش کردیم
افسوس نشد جلوه ِ گاه ِ تو و من
غافل بودیم و حرمتش بشکستیم
امروز شده در عذاب حال تو و من
این زندگی هدیه ای کز دوست رسید
بین بر سر آن چه ها نکردیم تو و من
او باد بهار از نفسش داد به ما
این گرد و غبار و دود آثار ِ تو و من
این خانه بهشت بود جهنمیش کردیم
دنیا و عقبی ، خراب شد بر تو و من
ما ظلم و جفا به خلق دنیا کردیم
در بارگهش، گناهکاریم تو و من
انصاف بده که ما نوعدوست نه ایم
صد همسایگی کرسنه داریم تو و من
این خانه به ما داد که زندان نکنیم
بنگر شده ایم اسیر و تنها تو و من
او می دانست خلایقش نادانند
اسرار ازل عیان نکرد بر تو و من
او چشم داد تا ثریا بینیم
بیند تا به نوک دماغ چشم ِ تو و من
او قلب به ما داد که عاشق باشیم
در نفرت و تیرگی دلهای ِ تو و من
شاید سفری دگر به اینجا آئیم
در عدل و قضاوتش نادان تو و من
او هر چه سپرده ست ز ما پس گیرد
این جان و جهان از اوست نه زان تو و من؟
دیدی که چگونه عمر به پایان رسید؟
در دام جها ل هنوز حیران تو و من
چهارشنبه 28 / 1389

.

جهان و خالقش باقی

جهان و خالقش باقی
استوارند کوهساران ، رودها و چشمه ها جاری
که می گویند، ما فانی ، جهان و خالقش جاری
ببینی بلبلان سر مست و قمری در غزلخوانی
ز برف آب زمستانی خروشان نهرها جاری
به آهی و ﺪ́ می بندیم به عمر کوتهی شاید
اگر صد سال هم باشیم نمانیم باقی و ساری
به زیر خاک ها خفتند هزاران مهتر و سرور
بسازد واژگون عالم، ننشیند ، در چشم فلک خاری
عبث با آرزوهامان به رویاها مشغولیم
هم اکنون تا ﻨ́ﻔ́س داریم ، نداریم شور و آثاری
بتو گفتم خوش باش و قدر ِلحظه ها دریاب
نمانی ماهی و سالی بزن بر طبل بی عاری
بدان بعد ِ مردن ، چند روزی را خویشانت
بگویند قصه ها ی تو برایت می کنند زاری
پس از سالی دگر آیا ز فرجامت خبر داری؟
دگر نام و یا دت را نیارند بر زبان جاری
به نا امنی بشو آگاه و دریاب نقش عالم را
به دنیا شادمان باش و رسان بر دیگران یاری
ﺒﮐِش از آرزوها دست و بر نجوای دل بنشین
بدان تو شاه شاهانی ، چهانگیر و جهانداری
89/2/2

ماه
ماه
.

مسرور باش

زندگی شادی و رنجی بی شمار مسرور باش

از نهادت عشق و آزادی برآر  مسرور باش

تا  توانی  بر  لبانت  نو   گل   خنده   بکار

از ملالت خویشتن بیرون بیار مسرور باش

شکر ایزد را کنیم چون خنده بر لب ها نهاد

خنده را کن آشکار بی اختیار،  مسرور باش

ور به خندی روزگارت خنده باران می شود

بر بنای عشق و ایمان پاگذار مسرور باش

منطقی رفتار  کردن  شوق هستی  می ﺒˊرد

بذرˏ مشتاقی و محبوبی بکار  مسرور باش

سخت گیری  شادمانی  را به یغما  می ﺒˊرد

مهرورزی کن  بدارش پایدار   مسرور باش

معرفت با ترشرویی همدل و همساز  نیست

خوشرویی کن بسازش آشکار مسرور باش

در جهان هر کس لبی خنداند،دلی را شاد کرد

او بماند  یاد و نامش بر قرار مسرور باش

9/12/90

رو بسوی آبی بیکران
.

دانایی

دانایی

می زده شب- مرضیه
شدیم در بند خودخواهی رها گشتن چسان باشد
در این تاریکی مطلق شود نوری عیان باشد
برآریم عقل و دانایی چراغی را بر افروزیم
شویم مومن به آهنگی که نفع صالحان باشد
چو باشیم منفعل ناچار همه درها شود بسته
گره از کار برداریم درایت کارما ن باشد
کلام مصلح دانا به فرجام عمل آگاه
روال آدم بد خو خلایق در زیان باشد
ز کردار فاش می گردد ثبات نیک پنداری
خرد با چشم بینا و کارش داوری باشد
ببینی خیر اندیشان چرا بر نیک پی گیرند
ولو دائم بد خواهان فضاحت کارشان باشد
هر آنکس میدهد بر باد نشان شوکت ما را
به رسوایی رسد روزی که کار ابلهان باشد
در این دریای توفانی و امواج خروشا نش
بحواهد ناحدایی که به دریا آشنا باشد
19/11/90

دانایی
دانایی
.

غیبت هوشیاری

تا دور دست ها همه جا آبی

تا دور دست ها همه جا آبی
تا دور دست ها همه جا آبی

بعد از آن روزی که غایب گشت هوشیاری ما
روح ماند اندر اسارت فکر دون شد رهنما
ما ندانستیم از اول قدر و شان ذات خویش
قصد بازیگر شدیم و غرق در پندارها
آنچنان این اهرمن بر جسم و بر جان چیره گشت
تا که غاصب شد به خانه صاحب اصلی کجا
نفس می گوید ترا اندیشه در آمال کن
آرزوهای فراوان خاطرات ناب را
در فزون خواهی بکوش و در زیادت ره بپو
چون در این احوال باشی شاخصی و رهنما
گر بسویی می روی با عزم و میل خویشتن
حالیا در غفلتی غاصب ترا گوید بیا
گر خمیده پشت گشتی زیر بار فکرها
روز آسایش نبینی او بیاید بارها
گر به دولت چشم داری چشمهایت می شود
روز نکبت کور گردی گویدت ای بی نوا
گر ترا سرور نماید می کند صد قال و قیل
در سیه روزیت خندد این شرور بی حیا
گر به کاری و به چیزی شهوتت غالب شود
عزتت را محو سازد بی هیچ شرمی وحیا
تا بدانجایی که کور شهوت و علت شوی
چون که پایانی ندارد نیست راهی در رضا
از عنادش دور خواهی از گریبانت شود
بایدت چله نشستن در ریاضت سالها
تا نگردی زخمی خنجر ز دستش بی امان
بس بعید است فهم بنمایی و بشناسی هوا
6/10/83
.

شریعت طریقت حقیقت

تکنوازی پیانو شجریان
ای که در سیر شریعت با دل و جان می روی
بهر لیلی همچو مجنون مست و بی پروا شوی
گر به دستورات دین عادت نمودی بی خطا
جسم و جانت با معانی می شود هم راستا
ساختار معنویت بر سه محور استوار
از شریعت با طریقت آید حقیقت پایدار
در طریقت جنگ های بی امان داری بدان
با سپاه نفس می جنگی و گردی خسته جان
چونکه فائق گشتی از بد شومی این ماجرا
آیدت وارستگی آسوده از میل و هوا
سومین سیر تکامل معرفت آید به پیش
خویشتن می شناسی و خدا را راز خویش
فعل و افکارت پس از آگاهی پروردگار
روشنی و نور گیرد جان جانان در کنار
سالک ما زین تردد واصل حق گشته است
وه چه زیبا می درخشدآنکه ایمان برده است
در حقیقت می رسی تو در سرای اقربا
گوش فرمان حقیقت شو که تا گردی رها
چهار دستو ر حقیقت لازم است در کارها
پاکی یک،راستی دو،نیستی سه،چهارم ردآ
پاک یعنی خانه پاکی جسم و تن پوشت پاک
پاک گفتار،پاک کردار،معشیت هایت پاک
راستی یعنی که تو از رهروان راه دوست
با وفایی،راستگویی هرچه داری وقف اوست
نیستی یعنی که تو دور از غروری و جفا
فطرتت راضی وتسلیم است در عزم خدا
در ردآ داری فضیلت خدمت مردم کنی
بی نیازی بی ریایی تکیه بر ایمان کنی
هر که در کوی حقیقت منزل و ماواء گرفت
دست از دنیا برید و جانب عقبی گرفت
29/11/83

.