پای در رنجیر و بسته ، فتح ِ کوهستان دگر معنی ندارد
مرغ بال و پر شکسته، اوج پروازش دگر معنی ندارد
ابر تا باران نبارد دانه ها در خاک زندان و اسیرند
روستنی دیگر نباشد ، رویش جنگل ، دگر معنی ندارد
فکر و رأی ما شود بالنده و خلاق و بس پویا شکوفا
گر نباشد در حصاری، ورنه آزادی دگر معنی ندارد
در قیود ِ دیگران ، هرگز نبینی ارجمندی و عزیزی
همتی یاران که هر خود خوردنی تنها دگر معنی ندارد
گر که قانون و عدالت مستقر گردیده پا بر جای باشد
زیر بار امر و نهی ناکسان رفتن دگر معنی ندارد
عقل مانده در ضلالت تابناکی ، روشنی ها رفته از یاد
بی حضور روشنایی ، سنت شکستن ها دگر معنی ندارد
چون به زیر ظلم و استبداد خودکامان اسیر و بی پناهیم
شعر آزادی به شادی بازخواندن ها دگر معنی ندارد
شرح و حال وصف امروزم برای دوست گفتم گشت گریان
گفت عمرت رفت بر باد و شکایت ها دگر معنی ندارد
12/6/91
انسان خسته
آگاه شدم نشاط ز جانم رفته است
گرشاد به لحظه ا یست غم پیوسته است
رنج من و تو به عمر تاریخ رسد
ظلمت همه جا گرفته روحم خسته است
بیرون ز شمار است در نعمت دوست
از حکمت او دست من و تو بسته است
گفتند روانه شو سوی مستی و عشق
افسوس ز مکر و از ریا دل خسته است
دل را نتوان نواخت با هر سازی
آن نغمه که با ساز فسون پیوسته است
شادی هم اگر هست نوایش کوتاه
ازگوش دل ما صدایش رفته است
محشور شدم به هرکسی در عالم
ا ندر همه جا جهان به جهل آغشته است
مردم چو جدا شونداز عزت نفس
اذهان جهان چنین زهم بگسسته است
فریادکشیدم ملکارحم نما
کانسان در ابتدای راهت خسته است 28/4/86
28/4/86.
شهیدان و جانبازان
نشناختمت ای عشق چون چشم دلم کور است
در فهم نمی گنجی از عقل و بیان دور است
ما مرکب عمر خویش بی مقصد جان راندیم
در بادیه ی غفلت این قافله مهجور است
دیدیم یاران را عازم به دیار دوست
خوردند شراب عشق میخانه چه پر شور است
کشتند شب و ظلمت آنان به عشق دوست
اکنون در و دیوار این خانه پر از نور است
جانباز ز جان بگذشت تا جان جهان بیند
او مظهر ایمان و با عزت و منصور است
با عزم شهیدانش سر فراز ایران شد
سر مشق جهان گردید این مدرسه مشهور است
اسفند 86
.
قدرت عینی
قدرت تولید و کسب و کار را بر پا کنیم
مصرف بسیار را بی ارزش و افشا کنیم
اقتدار ملت ﭐنگاه در عمل پیدا شود
گر زبان توسعه بر مرد و زن انشا کنیم
اقتصاد پر توان با امنیت بالنده است
هر تلاشی در مسیر کاروان اجرا کنیم
اختلافات و تفاوت منطق امروز نیست
خویش را در بی نیازی از تعلق ها کنیم
بر قراری روابط پاسداری از ضوابط
اصل نفع مردمان را لازم الاجرا کنیم
سعی در اعتدال و پایبندی در عدالت
شهرت بایسته را در کارها ابقا کنیم
ساختار زندگی با عدل و ایمان و درایت
می رساند نعمت و از شکوه ها پروا کنیم
14/9/90.
ندانستیم
صدا کن مرا مهر پویا
برای مرگ آزادی دهان بسنتد ندانستیم
گرفتند حنده از لب ها و گریاندند ندانستیم
به ظاهر راستین بودند ولیکن اندرون تیره
مصیبت خانه کردند زندگی بر ما ندانستیم
ندایی سالها می گفت که کمتر گول آنان خور
به ما کوران ساده دل ریا کردند ندانستیم
تو جان خویشتن دادی و یادت ماند در دلها
کنون امروزبه آثارت ریا کردند ندانستیم
برای ساختن کشور همه بودیم به هم یاور
ببینی ناجوانمردی به پا کردند ندانستیم
خدایا جایگاه ما نه این اوضاع ویران بود
به مردم نام بد نامی نهادند و ندانستیم
برای غارت ملت ببردند گوی هر سبقت
فزون در فقر و نا داری رسیدیم و ندانستیم
به هر دینی و آئینی زدند مهر بی دینی
چنین بی دین و ایمانان ستودیم و ندانستیم
هر آنکه کرد با زحمت زمین و مزرعه آباد
به خیل و جمع بیکا ران کشاندند و ندانستیم
نه دانشگاه نه صنعت نشد سرمایه ملت
هر آن آباد شد نابود بدیدیم و ندانستیم
در این احوال آینده کند بر ما قضاوت ها
که کردیم سازگاری ها به حاکم ها ندانستیم
هزاران سال دیگر هم اگر اینگونه ره گیریم
چه حاصل می شود ما را آنهم ما ندانستیم
10/8/89
غاده السمان
06 – Track
غاده السمان شاعر سوریه
اگر به خانهی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را … بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم … بدوزمش به سق
… اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا … اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر … تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم … و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم
.