من این نامردمی بی حرمتی ها را نمی خواهم ببینم
نفیر مرغ حق ، بانگ زغن ها را نمی خواهم ببینم
شگفتا دست های باز شکافد کوه و دشت از بن
من این دستان بسته روی پاها را نمی خواهم ببینم
سراسر خانه در تاریکی مطلق نباشد روزن نوری
من این ظلمت سرای طاق و تنها را نمی خواهم ببینم
چراغی گر نیفروزد نوری را سرانجامش به خاموشی است
من این خاموشی وافتادن از ا نوار بالا را نمی خواهم ببینم
دل و دستم بسوی دست و دلبازی غمین و ناتوان گشته
من این با غم شدن دمساز و نجواها را نمی خواهم ببینم
نوای ساز و موسیقی نمی سازد سازم را به هر کوکی
من این ماتم سرای دور گشته از خوشی ها را نمی خواهم ببینم
پیامی داشت غزلخوانی بلبل باغ و بستان ها صفایی داشت
من این کوچ پرستوها ز کوه ودشت ها را نمی خواهم ببینم
قلوب ما نوای همدلی ها و زبان ما پیام همزبانی داشت
من این صدها سخن خفته در کنج گلو ها را نمی خواهم ببینم
ظهور سرخ گل در ما حضور ارغوان در باغ و گلشن بود
من این پژمردگی در خویشتن افسردگی ها را نمی خواهم ببینم
زبان ما زبان راستین بود و حضور ما حضور آهنین هرجا
من این رسم دروغ و افترا بستن غروب راستی ها را نمی خواهم ببینم
نشانی نیست ز جوشش های هوشیاری واگاهی و ﭐزادی
من این بی عزتی نا بخردی ها را نمی خواهم ببینم
23/2/92
بخشیدم عطا یش به لقا یش
دل ازاین شهر ﮔۥسستم بخشیدم عطا یش به لقا یش
از نیک و بدش ﺠˊستم بخشیدم عطا یش به لقا یش
نا شکر نبودم شده ام بیکس و تنها
شاکر به یکتایی خود بودم ، بخشیدم عطا یش به لقا یش
با مردم بسیار زیانکار و فداکار
بایسته درˏمهر گشودم بخشیدم عطا یش به لقا یش
در پای محبت به فرما یش ذاتم
از دشمن و از دوست نرنجیدم ، بخشیدم عطا یش به لقا یش
سرمست شدم هم نفس باده پرستان
از مستی و آن جمع پریشان گذشتم بخشیدم عطا یش به لقا یش
با خواهش جانم گرفتم ره رندان
کفران عیان دیدم ، بخشیدم عطا یش به لقا یش
از مرحمت عشق چون غنچه شکفتم
از دوری دلدار آزرده نگشتم بخشیدم عطا یش به لقا یش
در سایه هجران و سر سختی دوران
هر شب مزه تلخ جدایی چشیدم بخشیدم عطا یش به لقا یش
گاهی نظر افکند دلم جانب اصحاب توانگر
شایسته آن کاخ نشینان نبودم بخشیدم عطا یش به لقا یش
اکنون هر ﭐن بودم و هستم با خویش رفیقم
این عشق و عزیزی به عالم نفروشم بخشیدم عطا یش به لقا یش
5/11/91
ضرب المثل : عطایش را به لقایش بخشیدم = دیگر حاضر نیستم او را ببینم
دانایی
درون بند خودخواهی نهان گشتن زیان باشد
در این تاریکی مطلق نشد نوری عیان باشد
برٱریم عقل و دانایی چراغی را بر افروزیم
شویم مومن به آهنگی که نفع مردمان باشد
چو باشیم منفعل ناچار همه درها شود بسته
گره از کار برداریم درایت کارما ن باشد
کلام مصلح دانا به فرجام عمل آگاه
روال آدم بد خو خلایق خسته جان باشد
ز کردار فاش می گردد ثبات نیک پنداری
خرد با چشم بینا و کار صالحان باشد
ببینی خیر اندیشان چرا بر نیک پی گیرند
ولو دائم بد خواهان فضاحت کارشان باشد
هر آنکس میدهد بر باد شکوه و عزت ما را
به رسوایی رسد روزی که کار ابلهان باشد
در این دریای توفانی و امواج خروشا نش
بحواهد ناحدایی که ، دریا آشیان باشد
19/11/90
بحران دخل و خرج
تا کی با دخل و خرج نا صواب سر کردن ؟
شاید گرسنه نخوابیم لیک اندوخته ها هدر کردن!
به مسافر کشی می رود مستاجر صبح و عصر
به پس ندادن بقیه پول مسافرها سفر کردن!
ﭙۥ-ر نمی کند صاحب چک حساب بانک اش را
اضافه اجاره موجر ومستاجرها ضرر کردن
مصالح درجه یک در قرارداد ها می بندند
مصالح درجه دو حین کار و کار شر کردن
بقال از وزن و زرگر از عیار می کاهد
رفتار وعادتشان بین و گوش خلق کر کردن
درد ِ شکاف ِ هزینه ها و درآمد ها را
با زدن از جیب همدیگر ﭙۥ-ر کردن
دادن و گرفتن رشوه و اعمال شرم ٱلود
حیثیت اجتماع و اخلاقیات بی اثر کردن
به تقابل نگاه کن منظر حلال و حرا م
لقمه های حرام و ﺸۥ-بهه دار منتشر کردن
افسوس مردمی که شریفند و پایبند اخلاقند
رنج مضاعف می کشند وزیر فشار سر کردن
گر به سامان نرود حساب دخل و خرج همین فردا
سالیان بر قرار بحران و دائما خطر کردن
کوته نشد مصیبت دوران پر فراز و نشیب
به دیده خفت وغفلت به سال ها نظر کردن
حیاتی
25/4/91.
… و آن میانمار است با هزاران کشته.
بِسْم اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم.
شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِیَ أُنزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَیِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ….
… وآن میانمار است با هزاران کشته …
به ندایش بنشینم یک شب
…و به شعری برسم سرد چو سنگ خارا :
« بر سرمای درون»
شاملو این را گفت :
« همهء
لرزش دست و دلم
از آن بود»
بیم او را بنگر !
بیم شاعر را ! در زندگی سخت صبور:
« که عشق پناهی گردد »
و به خاطر دارم
بین ما یک مثلی است :
« از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم » !
آی ایرانی !
پس کجا رفت چنان « حشمت و جاه »؟!
پس چرا آرزوی گوشه ای از آرامش
و به دنبالش ،
و به دنبال کسی که بسرود :
« پروازی نه
گریزگاهی گردد»…
تونس و لیبی و مصر
شام در آتش ظلم
وآن میانمار است ، با هزاران کشته
خون سراسر چون رود
سرخِ سرخ
« آی عشق ! آی عشق !
چهره ء آبیت… پیدا نیست» !
قندهار ؟
– تو بگو یک مجمر
سالها در آتش
و چنین سرخ و فروزان در غم ،
در غم صلح و صفا ،
عشق و وفا
در غم آبی ِ رود
سبز به دشت
وآن گل سرخ…
و نه چون این آتش
که بسوزاند عشق
شهر بغداد اگر مخروبه است
و به غربش بنگر :
آنجا ! شام !
خون چکد از هر بام .
قطره ای از هر خون
نزد ِ وحشِ ِ مجنون
شده یک درهم … ، حتی دینار….
خون ؟
– بهایش رفته است
مفت مفت از مسلِم
و در این پهنه ی غرب
بهر ضحٌاک زمان
مرحمی می باید
نفت ، نفت ، نفت
پول ، پول ، پول
و صدایش را دارم من
گوش کن !
که چه می خواسته آن شاعر ِ ما:
« و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون»
پس کجا رفت « بنی آدم ِِ اعضای دگر ؟!!!
پس کجا رفت « آدم »
« انسان » ؟
« عشق »؟
و… عشق … سوزان …
« آی عشق ! آی عشق !
چهرهء سرخت پیدا نیست !»
زانوی غم به بغل
بنشینم به نوای شعرش
تا چه تصویر کند در گوشم :
فسرده در پی تسکین :
« غبار تیره تسکینی برحضور وهن
و رنج هائی
برگریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزهء برگچه
بر ارغوان
آی عشق ! آی عشق !
رنگ آشنایت
پیدا نیست. » .
آی عشق !
آی انسان !
آی آدمها…(1)
(1) نماز و طاعاتتان قبول . فرارسیدن ماه رمضان مبارک باد . التماس دعا . تاکنون صنعت « استقبال » را که در اشعار عروضی بسیار متداول است در شعر آزاد ( نو ) ندیده ام یا اگر دیده ام به ندرت بوده است و فراموش کرده ام . آنچه به رنگ قرمز آمده است از شعر « برسرمای درون » از شاعر میهندوست ایرانی احمد شاملو در سالروز فقدان وی است . خدایش رحمت کند .
علی رضا آیت اللهی
سایت شاعران پارسی زبان
.
دست فروش کوی و برزن
چو گذشتی از دیارم سفری به کوی ما کن
نگهی به دست فروش دوره گرد ِ زیر پا کن
که ازاین ظاهر زشتم بنگر به وضع و حالم
توبخوان مرا بسویت فرجی به شام ما کن
به خدا قسم نبودم سر و دست و پا شکسته
شب فقر بلاکشم کرد و، تنم ز بند وا کن
همه جای این دیارم همچو من هزار باشد
ز خرابه ها ندانی و نظر به کومه ها کن
چه کسی روا بداند که توان ما نداند
شب تار ما نبیند ، لب ِ موعظه رها کن
اگر عا جز و اسیرم غم فقر کرده پیرم
سر شادمانیم مرد، کم ، نمک به زخم ما کن
بی گمان ثواب دنیا به شفای دردمند است
به نشان آدمیت خدمت ِ خلق خدا کن
تو توانا و سلامت نه غمی نه شام تاری
غم و رنج ما غریبان به حضانتی دوا کن
ز کرم خدای عالم بدهد هزار نعمت
یک ، از آن ، خان کرم را سوی دست بینوا کن
کیست محتاج نباشد به برادری و یاری
در ِ احسان و کرم را ، یارب به ما عطا کن
22/2/91.
تو موسیقی چه می دانی ؟!!! (رپ خوانی)
با زبانی تلخ
وجودی مسخ
مردان،زنان،ایران ، ایمان و مذهب را
اهانت می کنی،
خویشتن را در لباس اهرمن گم می کنی.
نمی دانی و نادانی درون منجلاب خویش پنهانی.
هر آن ایمان که ما داریم
از آن خویش می دانیم
وجود خویشتن دانیم
عشق و شرافت ، منزلت را پاس می داریم .
نمی دانی و نادانی درون منجلاب خویش پنهانی.
نمی دانی و نادانی میان سرزمین اجنبی
محکوم و حیران و پریشانی.
وجود نا وجودت را حضور بی حضورت را
پشیزی ، ارزشی هر گز نمی دانی ؟
از ٱنانی که از ٱنان زبان رپ ، عاریت داری
هم ٱنانی که ٱنان را نمی فهمی ، نمی خوانی
نشد هرگز ، وطن را، دین و ایمان را ،
مردان و زنان و مذهب و کشور خود را
مثال تو با زبانی تلخ ، وجودی مسخ ، با کلامی بد
بگویند و بخوانند و رسانند پیغام ناشایست
به نادانی ؟
تو رپ خوانی می دانی ؟!
تو موسیقی چه می دانی ؟
زبان شعر و موسیقی
بیان عشق و ایمان را
با روح تب دار و بیمارت
چه نا زیبا می خوانی !
خجالت می کشم ، گویم ترا یک مرد ایرانی
تو از سنخ شرافت
پاکی و عشق و درایت
نیستی.
تو بد فرجامی و آلوده دامان
همچو شیطانی !
نمی دانی و نادانی درون منجلاب خویش پنهانی.
1/3/91
سایت ادبی
علاوه بر کهولت سنٌ ، به دلیل تشدید کسالت های گوناگون از پاسخ فوری به اظهار نظر ها ، و به خصوص اظهار محبٌت های احتمالی دوستان ، و همراهان ….. ، معذور می باشم .
سایت ادبی
خواب دیدم می گفت :
« شعر ، نهری است ز احساساتی
که ز سرچشمه عشق
و پس از گرم شدن ،
فصل بهار
و آن : بهار جانت …
از دلت می جوشد
چون یکی چشمه ز اعماق خیال
و سپس ؟
جویباری است خرامان و زلال
چشمه ها سر بسر هم بنهند
تا یکی رود شوند
و به سوی دریا :
غزل و قطعه ؛ رباعی ، چامه
شعر نیمائی و نو ، یا آزاد
رو به سوی دریا
دریا ؟ نه ! یک « مجموعه »
که تواند بود هم یک « سایت » : سایت ادبی
شاعرانی به زبانی که زپارس
یا خراسان ، و تمام ایران
ریشه دارد ؛ و بنام « پیوند » .
صحنه ی مشترکی است :
از تمام ملٌت
از تمام تاریخ
از تمام فرهنگ
و…. « ادب » بر تارک .
این یکی سخت مهمٌ است ، چرا ؟
چون که یک هنگ از آن بی ادبان
عربانی به شکم سوسومار
مغولانی بی فکر
جاهلان تاتا ر
همگان بی ادب و بی منطق
« پارسی گشته » زروی اجبار!
به هوس افتادند
تا به هر نحوی هست
شیک پوشند لباس شاعر ،
چه بسا سخت شهیر !!!
پستی و منزلت و پول و مقامی ، تکبیر !
الله اکبر ! الله اکبر ! الله اکبر !
زورکی شعر نویسی کردند ؛
نه که شعر ، یک عبارات عجیب
با مفاهیم غریب !
گرچه گاهی هم
اندکی ، بخشی ، تا حدٌ و حدودی یک شعر .
« سعربافان » حوالی و قریب
به تفنن همگی شعر سرا
به تجرٌی همگی « مِعر » سرا
اینچنین لب به لب و گوش به گوش
صد که نه ! هشتصد و…
نهصد و… هرساعت بیش
به شماره در پیش
به شماره در جوش
همه در جوش و خروش
من ناقد همه جا گنگ و خموش !.
بشنو !
زلزله آمده است ؟!!!
… و این صداهای مهیب ؟!!!! »
من پریدم از خواب
رعد پنجشنبه شب چهاردهم
و شما خوابیدید ؟
15 اردیبهشت 1391
شعر از علیرضا آیت الهی.
باید از من بدرآئیم
لطمات تن ﭐزرده ما بین همه جا ورد زبان است
در فروماندن و اعجاز نکویی سرابست و خیال است
همت و عزم نداریم همگی گوش به فرمان و مطاعیم
نقشه و طرح نداریم یاری کردن بخت امر محال است
سختی و محنت دوران همه باید بکشیم یکدل و یکسان
ضرر و سود برای همگان باشد و این عدل و کمال است
تا کجا قافله لنگ برانیم و تن فرسوده بهر سوی کشانیم
کار بیهوده سرمایه بسوزاند و آخر زیانش هزار است
راه آبادی و سازندگی از مصدر انصاف و صداقت به در آید
ور نه بی صدق و درایت پی این خانه ویران و خر اب است
هر بنایی که خود کامه به پا کرد زمان کشت و فنا کرد
پی ویرانگریش شهر فروماند مردان و زنانش به هلاکست
باید از من بدرآئیم و این چرخ برانیم و به هنجار بکوشیم
گر در این صف بمانیم ز رفتار نمانیم بدان عین صوابست
11/1/91
وارسته شدن
صد بار به اسرار نوشتند وارسته شدن چیست
تو طعنه زدی ناله مرغان گرفتار ز زندان و قفس نیست
گفتم به رهایی برسی با قطع رفاقت ز منیت
گفتی که این شرط فراست بی درمان و دوا نیست
گفتم تو که باشی تا راه درست و ره کج را بنمایی
گفتی صیانت بی مرشد و مقصودظفر نیست
گفتار میان من وتو راه به جایی نرسانید
تو گفتی و من مرکز انکار وارسته شدن نیست
آزادی دنیا که برایش بزنند بر سر و بر دست
زندان عظیمی است از بند و آزاد شدن نیست
آن صلح و صفایی که به نهاد من وتو داد خداوند
امروز کجا رفته و دگر نیست وارسته شدن نیست
وارسته شدن شرط توسل به خداوند بخواهد
ابلیس چو فرمانده ما شد وارسته شدن نیست
27/12/90