انسان خسته
آگاه شدم نشاط ز جانم رفته است
گرشاد به لحظه ا یست غم پیوسته است
رنج من و تو به عمر تاریخ رسد
ظلمت همه جا گرفته روحم خسته است
بیرون ز شمار است در نعمت دوست
از حکمت او دست من و تو بسته است
گفتند روانه شو سوی مستی و عشق
افسوس ز مکر و از ریا دل خسته است
دل را نتوان نواخت با هر سازی
آن نغمه که با ساز فسون پیوسته است
شادی هم اگر هست نوایش کوتاه
ازگوش دل ما صدایش رفته است
محشور شدم به هرکسی در عالم
ا ندر همه جا جهان به جهل آغشته است
مردم چو جدا شونداز عزت نفس
اذهان جهان چنین زهم بگسسته است
فریادکشیدم ملکارحم نما
کانسان در ابتدای راهت خسته است 28/4/86
28/4/86.
شمیم حق
انتظار ما ز تو مهر و وفا
از تو بر ما می رسد جور و جفا
بر من و تو جامعه بنهاد نقش
جمله بازیگر شدیم بی غل وغش
کودکان فریاد شادابی کشند
چون پرنده سوی هم پر می کشند
یاد دیگر روز را سر می دهند
شادی هر لحظه در سر کشند
ذهن آنها پاک چون آئینه ها
قلبشان سر شار از شور و نوا
حال احوال خودت بنگر چه شد
از پس عمری چسان بر باد شد
جامعه ما را نگر بیمار کرد
جهل و نادانی و ظلم در کار کرد
در درون ما اگر عشقی نبود
فکر تزویر و ریا بسیار بود
ما کنار هم ولی دور از همیم
بنده حرص زیاد و یا کمیم
حقه را از جامعه آموختیم
در عذابش خویشتن را سوختیم
یک شبی پیدا نشد آسوده حال
خاطری جمع آوریم ازقیل و قال
هر زمان ما به غفلت ها گذشت
ماند وضع ما و آب از سر گذشت
چاره ای دیگر نمانده بهر ما
رو به ذات خویشتن آ ریم ما
گربه ذات خویش ماروی آوریم
دست لطف حق بهر سو آوریم
یاور ما باشد و غمخوار ما
دست بر درگاهش آریم و دعا
1/7/83
.
جز او نداریم قبله ای
شاد بودم شادی من دیدن روی تو بود
زهر تنهایی چشیدم خواب از چشمم ربود
اشک شب ها ریختم از دردو حرمان سوختم
بهر دیدار جمالت چشم ، بر در دوختم
یاد آرم آن زمان ها درس و مشق آموزگاری
روزهای سخت کوشی وبه دنیا سازگاری
رنج بردن ها به میل و روزگار ِ با طراوت
درس دادن ها به شوق و جمع ِ یاران با درایت
محفل صلح و صفا گشتیم برای دوستان
جملگی اندر مرام هم شدیم همداستان
راست می گویند هر کو چون سبک تر بیشتر
او به بندد بار ِ رفتن ترک ِ دنیا پیشتر
گریه زاری ها برای رفتن از دنیا چنان
شد روال زندگی از ما برای رفتگان
چون اجل گیرد هر پیو د ما از زندگی
این جدایی از عزیزان هست روح زندگی
ما چو فردا می رویم شرحی ز ما آید میان؟
یادمان کردارمان رفتارمان اعمالمان؟
از ازل داریم دنیا زندگی و مر گ نیست
سر به درگاهش گذاریم رازآن پایندگی است
عشق یزدان بهر ما در حد وهر اندازه نیست
ساغر عشقش نگردد پر به هر پیمانه نیست
گفتمت حاشا نکن عشقت برا ی کردگار
باش آزاد و رها عاشق بماند ماندگار
با رفیقان مهربان باش و وفا دار و کریم
تا به لحظه شادمانی هایشان گردی سهیم
چونکه هر دم می روند از ما به سوی روشنی
جز به درگاه در نماز او نداریم قبله ای
26/5/89
در زمانی که به ندرت مدرس زبان های خارجی در شهر زنجان یافت می شد محمد تفقدی دبیر زبان انگلیسی کار تدریس را با عشق و علاقه و انگیزه برای سالیان متمادی از قبل از انقلاب و تا چند سال پس از انقلاب ادامه می داد . این فعالیت پس از بازنشستگی نیز البته این بار به صورت ترجمه متون علمی و فنی ادامه داشت . دفتر کار ترجمه ، محفلی برای دوستان باز نشسته نیز بود که گرد هم می آمدند و ایام با خوشی سپری می شد . این دفتر با رفتن او به دیاری دیگر و ترک سرای فانی روشنی و صفایی نداشت . قطعه بالا در وصف سفر او سروده شد .
صحیح اندیشیدن چیست؟
صحیح اندیشیدن چیست
و اندیشه صحیح
کدام است ؟
به ظاهر کلمات که نگاه می کنیم فرقی مشاهده نمی شود اما در محتوای آن فرق فاحشی وجود دارد . صحیح اندیشیدن یعنی هشیاری و آگاهی مستمر . ما طبق عادت در هوشیاری و آگاهی مستمر قرار نداریم . امتحان کرده اید که بر حسب عادت ذهن در پاسخ به سئوالات واکنش نشان می دهد و تعمق کمتر است . این به ظاهر ایرادی ندارد و ناشی از اندیشه کارگذاری شده و در طول زمان و مثبت است . در اندیشه صحیح ، ذهن با انطباق از الگوها و قالبهای اجتماعی که شرطی شده و در حافظه خود ضبط کرده است واکنش نشان داده و کیفیت واکنش ها جنبه مثبت و یا منفی دارد . در این حالات هوشیاری در غیبت است . اندیشه صحیح یک امر ایستا است .از تلقین ، سرهم کردن مفاهیم و تصورات که ایده آل نامیده می شود و سپس به دنبال ایده آل رفتن تشکیل یافته است .اندیشه صحیح همانطور که اشاره شد ، اندیشه شرطی شده است . تفکر، طبقه و سلسله مراتب اجتماعی ، مرید و مرشد ، برتر،پست تر،تقلید،قبول،تسلیم ، طغیان،سازش، همرنگی،انطباق به صورت کیفیت هاو حالات اندیشه مثبت و صحیح است . حال آنکه صحیح اندیشیدن عبارت از آگاهی و درک از اینکه ذهن دارد چنین می کند و آگاهی به کل مکانیسم اندیشیدن را نمی توان از طریق آموختن و دانش کسب نمود بلکه نتیجه آگاهی ذهن نسبت به خودش و در عمل است . صحیح اندیشیدن یعنی اینکه : در کلاف وهم و پندار ،آرزوهاو تمایلات ،نفع طلبی و خود مرکز یت قرار نگیریم که ذهن را کوچک نگه می دارد ، گر چه مشغول فعالیت های گسترده علمی، فرهنگی، تحقیق و یا هر چیز دیگری باشیم. در رابطه با تقلید مولانا می فرماید :
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن هم به رای و عقل خود اندیشه کن
گوش داری تو به گوش خود شنو گوش گولان را چرا باشی گرو
چشم داری تو به چشم خود نگر منگر از چشم سفید بی هنر
مرد باش و سخره مردان مشو رو سر خود گیرو سرگردان مشو
دید خود مگذار از دید خسان که به مردارت کشند این ناکسان
گولان یعنی آدمهای احمق و نادان ، کسانی که میل فریب دیگران را دارند . در رابطه با هوشیاری و خرد و آگاهی ذهن می گوید :
حس و فکر تو همه از آتش است حس و فکر او همه نور خوش است
حواس و ادراکات و افکار مادر خدمت ” نفس” بدکار و مانند آتش شعله ور است ولی آنچه از خرد منبعث می شود همه خوش است. آب نور او چو بر آتش چکد چکچک از آتش برآید بر جهد
یعنی خرد وقتی نور افشانی می کند ، اندیشه صحیح یا نفس پنهانی مضطرب می شود و فریادش بلند می شود اما تو به هوش باش
چون کند چکچک تو گویش مرگ ودرد تا شود این دوزخ نفس تو سرد
سال 1377
.
غافل تو و من
معنی وجود را نه تو دانی و نه من
اسرار جهان را نه تو خوانی و نه من
راز و معنی زبان حال من و توست
این نقص عیان را نه تو دانی و نه من
در هر نفسی زندگی داد به ما
بی هر نفسش مرگ یارتو و من
ما غره از آن که اشرف مخلوقات
هستیم و نیست بهای کار تو و من
این جان که تن کالبد آن باشد
عمریست در کمند نفس تو و من
او روح به ما داد اسیرش کردیم
افسوس نشد جلوه ِ گاه ِ تو و من
غافل بودیم و حرمتش بشکستیم
امروز شده در عذاب حال تو و من
این زندگی هدیه ای کز دوست رسید
بین بر سر آن چه ها نکردیم تو و من
او باد بهار از نفسش داد به ما
این گرد و غبار و دود آثار ِ تو و من
این خانه بهشت بود جهنمیش کردیم
دنیا و عقبی ، خراب شد بر تو و من
ما ظلم و جفا به خلق دنیا کردیم
در بارگهش، گناهکاریم تو و من
انصاف بده که ما نوعدوست نه ایم
صد همسایگی کرسنه داریم تو و من
این خانه به ما داد که زندان نکنیم
بنگر شده ایم اسیر و تنها تو و من
او می دانست خلایقش نادانند
اسرار ازل عیان نکرد بر تو و من
او چشم داد تا ثریا بینیم
بیند تا به نوک دماغ چشم ِ تو و من
او قلب به ما داد که عاشق باشیم
در نفرت و تیرگی دلهای ِ تو و من
شاید سفری دگر به اینجا آئیم
در عدل و قضاوتش نادان تو و من
او هر چه سپرده ست ز ما پس گیرد
این جان و جهان از اوست نه زان تو و من؟
دیدی که چگونه عمر به پایان رسید؟
در دام جها ل هنوز حیران تو و من
چهارشنبه 28 / 1389
دست فروش کوی و برزن
چو گذشتی از دیارم سفری به کوی ما کن
نگهی به دست فروش دوره گرد ِ زیر پا کن
که ازاین ظاهر زشتم بنگر به وضع و حالم
توبخوان مرا بسویت فرجی به شام ما کن
به خدا قسم نبودم سر و دست و پا شکسته
شب فقر بلاکشم کرد و، تنم ز بند وا کن
همه جای این دیارم همچو من هزار باشد
ز خرابه ها ندانی و نظر به کومه ها کن
چه کسی روا بداند که توان ما نداند
شب تار ما نبیند ، لب ِ موعظه رها کن
اگر عا جز و اسیرم غم فقر کرده پیرم
سر شادمانیم مرد، کم ، نمک به زخم ما کن
بی گمان ثواب دنیا به شفای دردمند است
به نشان آدمیت خدمت ِ خلق خدا کن
تو توانا و سلامت نه غمی نه شام تاری
غم و رنج ما غریبان به حضانتی دوا کن
ز کرم خدای عالم بدهد هزار نعمت
یک ، از آن ، خان کرم را سوی دست بینوا کن
کیست محتاج نباشد به برادری و یاری
در ِ احسان و کرم را ، یارب به ما عطا کن
22/2/91.
جهان و خالقش باقی
جهان و خالقش باقی
استوارند کوهساران ، رودها و چشمه ها جاری
که می گویند، ما فانی ، جهان و خالقش جاری
ببینی بلبلان سر مست و قمری در غزلخوانی
ز برف آب زمستانی خروشان نهرها جاری
به آهی و ﺪ́ می بندیم به عمر کوتهی شاید
اگر صد سال هم باشیم نمانیم باقی و ساری
به زیر خاک ها خفتند هزاران مهتر و سرور
بسازد واژگون عالم، ننشیند ، در چشم فلک خاری
عبث با آرزوهامان به رویاها مشغولیم
هم اکنون تا ﻨ́ﻔ́س داریم ، نداریم شور و آثاری
بتو گفتم خوش باش و قدر ِلحظه ها دریاب
نمانی ماهی و سالی بزن بر طبل بی عاری
بدان بعد ِ مردن ، چند روزی را خویشانت
بگویند قصه ها ی تو برایت می کنند زاری
پس از سالی دگر آیا ز فرجامت خبر داری؟
دگر نام و یا دت را نیارند بر زبان جاری
به نا امنی بشو آگاه و دریاب نقش عالم را
به دنیا شادمان باش و رسان بر دیگران یاری
ﺒﮐِش از آرزوها دست و بر نجوای دل بنشین
بدان تو شاه شاهانی ، چهانگیر و جهانداری
89/2/2
تو موسیقی چه می دانی ؟!!! (رپ خوانی)
با زبانی تلخ
وجودی مسخ
مردان،زنان،ایران ، ایمان و مذهب را
اهانت می کنی،
خویشتن را در لباس اهرمن گم می کنی.
نمی دانی و نادانی درون منجلاب خویش پنهانی.
هر آن ایمان که ما داریم
از آن خویش می دانیم
وجود خویشتن دانیم
عشق و شرافت ، منزلت را پاس می داریم .
نمی دانی و نادانی درون منجلاب خویش پنهانی.
نمی دانی و نادانی میان سرزمین اجنبی
محکوم و حیران و پریشانی.
وجود نا وجودت را حضور بی حضورت را
پشیزی ، ارزشی هر گز نمی دانی ؟
از ٱنانی که از ٱنان زبان رپ ، عاریت داری
هم ٱنانی که ٱنان را نمی فهمی ، نمی خوانی
نشد هرگز ، وطن را، دین و ایمان را ،
مردان و زنان و مذهب و کشور خود را
مثال تو با زبانی تلخ ، وجودی مسخ ، با کلامی بد
بگویند و بخوانند و رسانند پیغام ناشایست
به نادانی ؟
تو رپ خوانی می دانی ؟!
تو موسیقی چه می دانی ؟
زبان شعر و موسیقی
بیان عشق و ایمان را
با روح تب دار و بیمارت
چه نا زیبا می خوانی !
خجالت می کشم ، گویم ترا یک مرد ایرانی
تو از سنخ شرافت
پاکی و عشق و درایت
نیستی.
تو بد فرجامی و آلوده دامان
همچو شیطانی !
نمی دانی و نادانی درون منجلاب خویش پنهانی.
1/3/91
زندگی
زندگی بدان که افسانه است
محو او شو خویشتن بکن آزاد
با خرد زندگی کن چو فرزانه
گاه دیوانه شو برو از یاد
زندگی روایتی است جاویدان
قصه بر خوان غصه رابده بر باد
رنج بردن نشان نادانی است
پر نشاط اندرون یاب آباد
عاقل آنکه بند چیزی نیست
عاشق آنکه رسیده جانش شاد
16/3/85