ما به تاریکی این شب هاعادت کرده ایم
غرق دنیای سیاهی ها عادت کرده ایم
جستجوی نور در ظلمت مسیر راه ما
زندگی با زاغ و کرکس ها عادت کرده ایم
شادی و خندیدن دوران خوب کودکی
رفت و ما دائم به دنبالش عادت کرده ایم
چشمها دیگر نمی بینند صفای آفتاب
با آفتاب نقش کاغذ ها عادت کرده ایم
گوش ها نا آشنا با هر صدای راستین
ما به این فرم و شنیدن ها عادت کرده ایم
سالهای در کنار هم ولی از هم غریب
با غریبی و مرارت ها عادت کرده ایم
دست هاهرگز دگر بهر نوازش نیستند
لیک با ضرب و شتم برغیرعادت کرده ایم
عشق های بیقرار هم زمانی بود و مرد
حال با طرد و جدا گشتن عادت کرده ایم
خانه ها جایی برای مهر ورزی نیستند
جار دیواری ﭙۥر از اِدبار عادت کرده ایم
گر جهان دیگرۍ از بهر پاداش و جزاست
دوزخش اکنون برپا و به آنهم عادت کرده ایم
دیده ایم آسیب ها از نفرت و از بی کسی
چون به این آفات انسانی عادت کرده ایم
16/7/91
آزادگی (2)
پای در رنجیر و بسته ، فتح ِ کوهستان دگر معنی ندارد
مرغ بال و پر شکسته، اوج پروازش دگر معنی ندارد
ابر تا باران نبارد دانه ها در خاک زندان و اسیرند
روستنی دیگر نباشد ، رویش جنگل ، دگر معنی ندارد
فکر و رأی ما شود بالنده و خلاق و بس پویا شکوفا
گر نباشد در حصاری، ورنه آزادی دگر معنی ندارد
در قیود ِ دیگران ، هرگز نبینی ارجمندی و عزیزی
همتی یاران که هر خود خوردنی تنها دگر معنی ندارد
گر که قانون و عدالت مستقر گردیده پا بر جای باشد
زیر بار امر و نهی ناکسان رفتن دگر معنی ندارد
عقل مانده در ضلالت تابناکی ، روشنی ها رفته از یاد
بی حضور روشنایی ، سنت شکستن ها دگر معنی ندارد
چون به زیر ظلم و استبداد خودکامان اسیر و بی پناهیم
شعر آزادی به شادی بازخواندن ها دگر معنی ندارد
شرح و حال وصف امروزم برای دوست گفتم گشت گریان
گفت عمرت رفت بر باد و شکایت ها دگر معنی ندارد
12/6/91
دانایی
درون بند خودخواهی نهان گشتن زیان باشد
در این تاریکی مطلق نشد نوری عیان باشد
برٱریم عقل و دانایی چراغی را بر افروزیم
شویم مومن به آهنگی که نفع مردمان باشد
چو باشیم منفعل ناچار همه درها شود بسته
گره از کار برداریم درایت کارما ن باشد
کلام مصلح دانا به فرجام عمل آگاه
روال آدم بد خو خلایق خسته جان باشد
ز کردار فاش می گردد ثبات نیک پنداری
خرد با چشم بینا و کار صالحان باشد
ببینی خیر اندیشان چرا بر نیک پی گیرند
ولو دائم بد خواهان فضاحت کارشان باشد
هر آنکس میدهد بر باد شکوه و عزت ما را
به رسوایی رسد روزی که کار ابلهان باشد
در این دریای توفانی و امواج خروشا نش
بحواهد ناحدایی که ، دریا آشیان باشد
19/11/90
بحران دخل و خرج
تا کی با دخل و خرج نا صواب سر کردن ؟
شاید گرسنه نخوابیم لیک اندوخته ها هدر کردن!
به مسافر کشی می رود مستاجر صبح و عصر
به پس ندادن بقیه پول مسافرها سفر کردن!
ﭙۥ-ر نمی کند صاحب چک حساب بانک اش را
اضافه اجاره موجر ومستاجرها ضرر کردن
مصالح درجه یک در قرارداد ها می بندند
مصالح درجه دو حین کار و کار شر کردن
بقال از وزن و زرگر از عیار می کاهد
رفتار وعادتشان بین و گوش خلق کر کردن
درد ِ شکاف ِ هزینه ها و درآمد ها را
با زدن از جیب همدیگر ﭙۥ-ر کردن
دادن و گرفتن رشوه و اعمال شرم ٱلود
حیثیت اجتماع و اخلاقیات بی اثر کردن
به تقابل نگاه کن منظر حلال و حرا م
لقمه های حرام و ﺸۥ-بهه دار منتشر کردن
افسوس مردمی که شریفند و پایبند اخلاقند
رنج مضاعف می کشند وزیر فشار سر کردن
گر به سامان نرود حساب دخل و خرج همین فردا
سالیان بر قرار بحران و دائما خطر کردن
کوته نشد مصیبت دوران پر فراز و نشیب
به دیده خفت وغفلت به سال ها نظر کردن
حیاتی
25/4/91.
… و آن میانمار است با هزاران کشته.
بِسْم اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم.
شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِیَ أُنزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَیِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ….
… وآن میانمار است با هزاران کشته …
به ندایش بنشینم یک شب
…و به شعری برسم سرد چو سنگ خارا :
« بر سرمای درون»
شاملو این را گفت :
« همهء
لرزش دست و دلم
از آن بود»
بیم او را بنگر !
بیم شاعر را ! در زندگی سخت صبور:
« که عشق پناهی گردد »
و به خاطر دارم
بین ما یک مثلی است :
« از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم » !
آی ایرانی !
پس کجا رفت چنان « حشمت و جاه »؟!
پس چرا آرزوی گوشه ای از آرامش
و به دنبالش ،
و به دنبال کسی که بسرود :
« پروازی نه
گریزگاهی گردد»…
تونس و لیبی و مصر
شام در آتش ظلم
وآن میانمار است ، با هزاران کشته
خون سراسر چون رود
سرخِ سرخ
« آی عشق ! آی عشق !
چهره ء آبیت… پیدا نیست» !
قندهار ؟
– تو بگو یک مجمر
سالها در آتش
و چنین سرخ و فروزان در غم ،
در غم صلح و صفا ،
عشق و وفا
در غم آبی ِ رود
سبز به دشت
وآن گل سرخ…
و نه چون این آتش
که بسوزاند عشق
شهر بغداد اگر مخروبه است
و به غربش بنگر :
آنجا ! شام !
خون چکد از هر بام .
قطره ای از هر خون
نزد ِ وحشِ ِ مجنون
شده یک درهم … ، حتی دینار….
خون ؟
– بهایش رفته است
مفت مفت از مسلِم
و در این پهنه ی غرب
بهر ضحٌاک زمان
مرحمی می باید
نفت ، نفت ، نفت
پول ، پول ، پول
و صدایش را دارم من
گوش کن !
که چه می خواسته آن شاعر ِ ما:
« و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون»
پس کجا رفت « بنی آدم ِِ اعضای دگر ؟!!!
پس کجا رفت « آدم »
« انسان » ؟
« عشق »؟
و… عشق … سوزان …
« آی عشق ! آی عشق !
چهرهء سرخت پیدا نیست !»
زانوی غم به بغل
بنشینم به نوای شعرش
تا چه تصویر کند در گوشم :
فسرده در پی تسکین :
« غبار تیره تسکینی برحضور وهن
و رنج هائی
برگریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزهء برگچه
بر ارغوان
آی عشق ! آی عشق !
رنگ آشنایت
پیدا نیست. » .
آی عشق !
آی انسان !
آی آدمها…(1)
(1) نماز و طاعاتتان قبول . فرارسیدن ماه رمضان مبارک باد . التماس دعا . تاکنون صنعت « استقبال » را که در اشعار عروضی بسیار متداول است در شعر آزاد ( نو ) ندیده ام یا اگر دیده ام به ندرت بوده است و فراموش کرده ام . آنچه به رنگ قرمز آمده است از شعر « برسرمای درون » از شاعر میهندوست ایرانی احمد شاملو در سالروز فقدان وی است . خدایش رحمت کند .
علی رضا آیت اللهی
سایت شاعران پارسی زبان
.
خوشم آمد…خوشت آمد!!
زیر شعر تو اگر من ننویسم خوشم آمد
تو هم اصلا ننویسی که ز شعرم خوشت آمد
نان به هم قرض دهیم ارچه ز هرشعرکه گفتی
نکنم حال و تو هم از غزلم کم خوشت آمد
گر من استاد خطابت کنم و شاعر مفضال
هست این بر همه معلوم و مسلم خوشت آمد
من به هر مرحله ترویج کنم خنده و شادی
چه کنم گر که تو از گریه و ماتم خوشت آمد
شعر من هست به مانند هلو راحت حلقوم
تو ولی دوست نداری که ز شلغم خوشت آمد
بنده خرمای خرک دوست همی دارم وعالی
کنی عنوان همه جا از رطب بم خوشت آمد
باب میل است مرا مثنوی و قطعه ولی تو
ز سپیدی که بود درهم و برهم خوشت آمد
مرغ باغ ملکوتم من و جوینده ی رضوان
تو به ویلت همه میل و ز جهنم خوشت آمد*
بنده از حضرت عالی که عزیزی خوشم آید
چو پسر خاله…تو هم مثل بنی عم خوشت آمد
بارها مدح تو را کرده ام این بار ولیکن
دوست دارم بنویسی که ازین ذم خوشت آمد
هست اینها همه شوخی و تو جدیش مپندار
بزن «ایمیل» کزین طرفه یه عالم خوشت آمد
خوب می دانم ازین طنز به جد پایه رسانده
که زجان «خوش عمل»ات کرده فراهم خوشت آمد
تا که ایجاد کدورت نشود بین من و تو
آخرین بیت چنین آرم و دانم خوشت آمد
زیر هر شعر تو من هی بنویسم خوشم آمد
و تو مرقوم نما پشت سر هم خوشت آمد!
*دور از جان دوستان شاعرم…در مثل شعر مناقشه نیست!
عباس خوش عمل کاشانی………سایت شاعران پارسی زبان.
نخند
به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را میچیند و به تو میگوید،ارباب.
نخند
!به پسرکی که آدامس میفروشد و تو هرگز نمیخری .
نخند !
به پیرمردی که در
پیاده رو به زحمت راه میرود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند .
نخند !به
دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده
نخند!…به دستان
پدرت،به جاروکردن مادرت، به همسایهای که هرصبح نان سنگک میگیرد، به
راننده چاق اتوبوس ، به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده آژانسی که چرت میزند، به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش را
باد میزند، به مجری نیمه شب رادیو، به مردی که روی
چهارپایه میرود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد، به جوانی که قالی پنج
متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جار میزند، به بازاریابی که نمونه
اجناسش را روی میزت میریزد، به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی، به پشت و
رو بودن چادر پیرزنی درخیابان، به پسری که ته صف نانوایی ایستاده، به
مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده، به مسافری که سوارتاکسی میشود
و بلند سلام می گوید، به فروشندهای که به جای پول خرد به تو آدامس
میدهد، به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه
میوه و سبزی، به هول شدن همکلاسیات پای تخته، به مردی که
دربانک ازتو میخواهد برایش برگهای پر کنی، به اشتباه لفظی بازیگر
نمایشی نخند،نخند که دنیا ارزشش را نداردکه تو به خردترین رفتارهای نا
بجای آدمها بخندی!!که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند
!!!آدمهایی که هرکدام برای خود و خانوادهای همه چیز و همه کسند
!آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا میکنند، بارمی برند، بیخوابی
میکشند، کهنه میپوشند، جار میزنند سرما و گرما میکشند، وگاهی خجالت
هم میکشند،.. …خیلی ساده!
قرمز و سبز و سفید
اتّفاقا قرمز و سبز و سفید، اتّفاقا رنگ های شادتر
بعد از این با رنگ ها شادی کنید، خانه تان آباد، دل آبادتر
پیرهن ها گل گلی، دل، گل گلی، عیب دارد گل گلی بودن مگر؟
بعد از این رنگ خدا بر تن کنید ، بعد از این، آزادتر ، آزادتر
تنگ چشمی نه ، صبوری، همدلی، مهربانی ، عشق ، گاهی یک سلام
بگذریم از عیب های یکدگر، از شمایان کیست بی ایرادتر؟
من که هرگز، هیچ جا، در هیچ شهر، چون شما مردم ندیدم عاشقی
از شما دل پاک تر، آگاه تر، از شما فرزانه تر، استادتر
بعد از این مجنون تر از مجنون شوید، تا که اوقات شما شیرین شود
تا که لیلی باز لیلایی کند، بعد از این فرهادتر فرهادتر
می گدازید و تبسّم می کنید روز غربت، روز حسرت، روز درد،
روز میدان، روز غیرت، عزم تان، هست از پولاد هم پولادتر
با تو ای ایرانی پاک غیور، می توان از خوان هشتم هم گذشت
زنده تر باشید مردم، زنده تر، شادتر باشید مردم، شادتر
تیرماه 1391
علیرضا قزوه
از سایت شاعران پارسی زبان.
جناس های – میلاد نور
من جان خویش بهر تو پروانه می کنم
شمعی و من ز نار تو پروا نمی کنم
گر بشکنند بال و پرم را به خاره سنگ
جز رو به استان تو پروا نمی کنم
تا کی زمصیبت غمت یاد کنم
اهسته زفرقت تو فریاد کنم
وقتست که تیرو هم کمان خود بردارم!!
صید هوسم بسان صـــــیاد کنم
مـن نخواهم آسمانی تابناک
من نخواهم از سمک را تا سماک
دوست دارم تا شوم یک ذره خاک
زیر پایت یا علی روحی فداک
زادروز امیر سخن مولای متقیان امام علی علیه السلام بر تمام شیعیان مبارکباد
بنده دیشب خواب جامی دیده ام
آنچه می دیدم به جا می دیده ام
چون به بزم شاعران کردم نگاه
بهترین را شعر جامی دیده ام
یا الهی یا غفور و یا کریم
جمله ما نا سپاس و یا کریم
در ثنای خالق خود کاهلیم
می ستایند بلبلان و یا کریم
خلق از باران چه می خواهند: آب
انتظار من ز” باران ” چیست؟ مهر
در زبان پارسی مهر است نام آفتاب
اولین ماه خزان را نام کردند ماه مهر
دختران شوی از چه می خواهند؟ مهر
شیعیان سر بر چه می سایند ؟ مهر
مهرگان است پس بکوش در جلب مهر
درب پاکت را بزن امضا و مهر.
اشعاراز: میلاد نور.
زمانه یا مظلومیت بوسنی هرزه گوئین
زمانه درهم
زمانه خونین
زمانه خاموش
زمانه پر جوش
زمانه غوغا
زمانه بلوا
انسان حاکم..انسان محکوم..انسان خوشحال..انسان غمگین.. انسان بی رحم
از یک سو انسانها
به قتلگاه و تجاوز می روند
خانه ها بر سر انسان ها ویران می کنند
کودکانشان را یتیم در به در می کنند
سرزمینشان را تصاحب می کنند.. هوا و آب و خوراک را از ایشان می گیرند.
از سوی دیگر انسان ها
از فرط لذت و خوراک می میرند
به پایکوبی و شادمانی دعوت می شوند
هوا و آب و خوراک بر سرشان می ریزند.
در این زمانه بی رحم
به امیدکدامین سحر برخیزم
چشمانم را به کدامین سو
گوشهایم را به کدامین صدا
به امید روزگاری فارغ از پلشتی ها
ببینم و بشنوم
ما چه شب ها که سخت بر مظلومیت انسانیت گریستیم
اشگ هامان رودهای جاری شدند
به دریاها پیوستند
از خشم دریاها ، توفانها برخاستند
ویران شهرها و کشورها شدند
زمین را دیگر مثل دایناسورها نیازی به انسان هایش نبود .
سروده مرداد 1373