پرندگان اهلی بی اختیار هستند
سرگرم دام و دانه در انتظار هستند
فرمانده هر که باشد فرمانبری مطیع اند
مرعوب امر و نهی و بی اعتبار هستند
********************************
پرندگان وحشی صاحب کمال هستند
بر شاخه درختان در قیل و قال هستند
فرمانده ای ندارند فرمانروای خویشند
هفت آسمان به پرواز در عشق و حال هستند
****************************
این نکته چون شنیدی اهلی یا که وحشی
سالار و سروری تو فرمانگذار خویشی
تو اختیار داری از جام حق بنوشی
غیر از لباس فانی رختی دگر نپوشی
15/1/92
غریبی و فقیری
امان از غریبی فغان از فقیری
که هر دو کشاندند مرا در اسیری
نشد لحظه ایکه دلم شاد باشد
جدا از عزیزان غم و رنج پیری
نبودی ببینی که شب های غربت
نشسته کنارم ببینی فقیری
خدا بود هرشب در ﭐن خلوت من
نبودی کنارم کنی دستگیری
چنین زندگانی برایم شد عادت
ندارم شکایت از این روز پیری
دلا زندگانی زمانی قشنگ است
نبینی گرسنه همه غرق سیری
نشد چشمهایم نریزد سرشکی
که از کودک رنج رضایت بگیری
چرا کودکان را کشند بهر روزی؟
چرا ظلم و بیداد؟ چرا سختگیری؟
چنین زندگانی برایم شرنگ است
دل دردمندم کند گوشه گیری
خدایا ببینی چنین روزگاری
یکی فرش هفت رنگ یکی رو حصیری
اگر عدل و ایمان و انصاف بینی
نبینی به دنیا تو یک تن فقیری
26/12/91
روزگار 91
می ستاند فقر جان مردمان تنگدست
در خبر ﭐمد ده ها خانه شد بی سرپرست
خانواده زیر یوغ اقتصاد ناتوان
تا کجا تاب ﭐورد باشد در امن و امان
می رود بار گرانی و تورم پر شتاب
می کند بازار کسب و کار و صنعت را خراب
مردم از فردای بهتر نا امید و بی قرار
روز روشن را نمی بینند در این شب های تار
سود جویان هر شرایط را به نفع خویشتن
ثروت اندوزی کنند و از خلایق کاستن
التزامی نیست ﭐنان را قوانین نظام
با تقلب می کنند هر کار ناقص را تمام
با تورم دست مردم می شود خالی و سرد
قدرت بالندگی خاموش و دل ها کوه درد
اتحاد و اتفاق دیگر ندارد اعتبار
این دو تا یار قدیمی گشته اند بیمار وزار
صحبت ارز و دلارست هر کجا ورد زبان
پول رایج بی نشان بی ارزش و بس ناتوان
ارزش ما را به پول و ارز دادن ابلهیست
بر چنین احوال نا سالم به خود باید گریست
ظلم آتش می زند هر جا ببیند خشک و تر
ﭐنکه که در سفره ندارد یک دو نانی بیشتر
این جماعت را دگر شغل گدایی عار نیست
روز و شب فکر شکم بودن باید چاره چیست؟
اعتیاد از یک طرف بیکاری از سوی دگر
رنج کودک های کار از هر مصیبت بیشتر
قصد هر راه علاجی باید و امیدوار
صبح روشن می رسد پایان یابد شام تار
15/11/91
جناس…………شاعر میلاد نور
مرحبا ” ستار” ” منسوب” بهشت
سرنوشت خویشتن با “سر”نوشت
بر خلاف نام خود افشا نمود
بس وقایع را که او از “سر”نوشت .
جناس سرنوشت میلاد نور
سلامی دلنشین در فصل سرما
زکرسی دلنشین تر هست بر ما
چه کرسی پایمان را می کند گرم
ولی آن یک به دلها داده گرما
پس سلام بر شما
میلاد نور
صبا یکدم بیا بر من گذر کن
زمن بگذر به هر سویی سفر کن
ببر از من سلامی سوی حشمت آقا
حیاتی را از این مسکین خبر کن .
سالم و سرافراز باشید .
این دو بیتی را دوستی برام در برابر جناس سپر فرستاده :
زبانحال یک پری دیده !! متاهل
آدم به کدوم توجهکنه ؟؟ به حرف دل پری خواهان !! یا حرف دل پری دیدکان !!
یک پری کافی برای جد من
تا کند جاری برایم حد من
یارب از رحمت بکن لطفی به من
تا پری نبود برایم سد من !!
سالها عمر نمودم سپری
ساختم زآهن ایمان سپری
حالیا رحم نما برمن مسکین یارب
برسان بهر من بنده عاصی سپری {3تا پری!!}و
امروز سلام من چو کفتر
آید و به قلب تو زند سر
گر مصلحت است گرامیش دار
گر نیست بگیر دمش ! بده پر !
سلام جناب میلاد
پر نخواهم داد کفتر پیامت را
می نشانم بر دلم مهر با مرامت را
آرزو میکنم همیشه باشی شاد
خوش ببینم صبح و شامت را
بخشیدم عطا یش به لقا یش
دل ازاین شهر ﮔۥسستم بخشیدم عطا یش به لقا یش
از نیک و بدش ﺠˊستم بخشیدم عطا یش به لقا یش
نا شکر نبودم شده ام بیکس و تنها
شاکر به یکتایی خود بودم ، بخشیدم عطا یش به لقا یش
با مردم بسیار زیانکار و فداکار
بایسته درˏمهر گشودم بخشیدم عطا یش به لقا یش
در پای محبت به فرما یش ذاتم
از دشمن و از دوست نرنجیدم ، بخشیدم عطا یش به لقا یش
سرمست شدم هم نفس باده پرستان
از مستی و آن جمع پریشان گذشتم بخشیدم عطا یش به لقا یش
با خواهش جانم گرفتم ره رندان
کفران عیان دیدم ، بخشیدم عطا یش به لقا یش
از مرحمت عشق چون غنچه شکفتم
از دوری دلدار آزرده نگشتم بخشیدم عطا یش به لقا یش
در سایه هجران و سر سختی دوران
هر شب مزه تلخ جدایی چشیدم بخشیدم عطا یش به لقا یش
گاهی نظر افکند دلم جانب اصحاب توانگر
شایسته آن کاخ نشینان نبودم بخشیدم عطا یش به لقا یش
اکنون هر ﭐن بودم و هستم با خویش رفیقم
این عشق و عزیزی به عالم نفروشم بخشیدم عطا یش به لقا یش
5/11/91
ضرب المثل : عطایش را به لقایش بخشیدم = دیگر حاضر نیستم او را ببینم
زمان حال
نه گذشته را ﻋˊﻠˊﻡ کن نه به آینده سفر کن
به زمان حال خوش باش به ندای آن نظر کن
بنشین کنار یاری به صدای چنگ و تاری
ﺒˊر دوستان یکرنگ می و جام را خبر کن
خوش و خرم آن زمانی که به رقصی و بخوانی
به جمال عشق و معنی رخت عافیت به بر کن
گل و شمع شراب و ساقی همه سفره الهی
دگر از خدا چه خواهی تاج معرفت به سر کن
به اشاره نگاری دل و دین به کف گذاری
چو خوشی در کنارش بهر عاشقی خطر کن
به صفای گل و بستان تن خویش را برقصان
به بر هزار دستان به شعاع جان گذر کن
به بهای شادمانی مرگ رنج بی نشان کن
سر و تن فدای جان کن ز حیات من حذر کن
من و ما نیست بادا آنچه هست ذات حق است
بسپار دل به یزدان ، دل به غیر بی اثر کن
13/9/91
پایداری
مبادا بر منیت دل ببندی
چو بستی دل به حال خویش خندی
ترا عمری کشد این سوی و آن سوی
ندارد شرم این عفریت پر گوی
ترا بندت کند بر مسند و جای
به فرزند و رفیق و دولت و رای
ندارد رحم و ایمان و صداقت
ولی هر دم بگوید از رفاقت
تو نا مش را بدانی و بخوانی
منم هست هر زمان ورد زبانی
نشد یکبار از او سر براهی !
چه شد هر بار از تو داد خواهی ؟
به هر چیزی به دنیا دل سپاری
شب و روز بر سر آن می گذاری
نداری عشق و ایمان دست بسته است
به شوق بت پرستی روح خسته است
چگونه این بلا شد وصل جانت
نمی دانی و باشد زهر جا نت
به روزی که به دنیا رخ نمودی
ز جمع مردمان آزاد بودی
وجودت کوچک و قلبت چو دریا
به هر چه دست بردی شد مهیا
چه آمد بر سرت آید صدایت
جماعت جامعه زنجیر پایت
بیا یکبار دست از این صنم شوی
فروزان شو درون خانه ات جوی
ببین آنجا ز مهر و عشق مانده است
ترا آنجا کسی از دوست خوانده است
نمی دانی که وقت بسیار تنگ است
حقیقت جاودان بی آب و رنگ است
وجودت چون حقیقت شعله و نور
که زیبایی به نور تو دهد نور
تو آغازی و پایانی نداری
به ذات حق تعالی پایداری
21/7/90
سهامداری
هر لحظه به راهی برود نفس طمع کار
با عمر عجین گشته تو هست طلب کار
در خواب ببینی شده ای صاحب ثروت
فردا نداری خبر از گیجی رفتار
تبلیغ کنند هرچه که داری ز زر و مال
در سهم فلان ریز و آینده قوی دار
از جای دگر بانگ بر آید چه نشستی
سود تو شودافزون به این معرکه بسپار
آخر تو شوی منتر این بانک و فلان سهم
لیکنشده ای راحت و کس نیست طلب کار
بعد از دو سه فصلی تو بخندی به گذشته
بیهوده تلف شد شب و روزم پی این کار
11/5/84
با کار خدا چه کار داری؟
گر حرص جمع مال داری
این نفس تو است خبر نداری
گر غصه خوری برای فردا
عمرت برود به غصه خواری
گرشوق زیاده خواهی ات هست
در ظلم و ستم تو دست داری
این خانه اگر بهشت سازی
تو مظهر گل در بهاری
این خانه ا گر کنی جهنم
چون غاصبی و ذلیل و خواری
گر شوکت خانه خود هستی
چون نیک مرام و با وقاری
هر خانه به خانه دست یازی
تو مکر و هزار حیله داری
گر عزم کنی بدست ﭐری
چون پاک دلی و راز د اری
گر آرزوی زیاد داری
جان بر سر ﭐرزو گذاری
نه ﭐرزویی و نه حرص فردا
نیکو صفت و جان نثاری
هست زندگی ات شاد و خرسند
خوشبخت اصیلروزگاری
گر در غم و حسرتی شب و روز
این رسم تو است غمگساری
گر روضه جاودانه خواهی
رضوان خدا همیشه جاری
گر مرگ خودت طلب نمایی
تعجیل مکن مشو فراری
در سر چه خیال ها نداری
در دل چه قرارها نداری
با ذات خودت مشو غریبه
با کار خدا چکار داری؟
2/7/89
سقوط
ساحریم و بی امان نیرنگ بازی می کنیم
ذات خود گم کرده ایم ونقش بازی می کنیم
در فضای کوچکی ، حس بزرگی می کنیم
نفس خود را آمرانه دل نوازی می کنیم
دیگران را جاهل و دور از خدا و اجنبی
خویش را صاحب کمال، ظاهرسازی می کنیم
دیگران بی خدا را بین خدایی می کنند
ما خدا جویان به هم دست یازی می کنیم
گر خدایی هست مهرش بر فقیر و بر غنیست
مهر بر مردم حرام ، بنده نوازی می کنیم
هر دم و ساعت فریاد از جهان بت پرست
هر کداممان ﺒۥﺘﻴم و بت سازی می کنیم
این مرض آلوده کرد سر تا به پای ما بخود
سازگاریم با چنین امراض و بازی می کنیم
27/7/91