هستی تو در جان و تنم

بلو مانتین...پدرام

من زنده از رخسار تو هستی تو در جان و تنم

دارم  سراغ  گل ز تو هستی تو در  جان و تنم

من در هوای بوستان شادم به بانک نغمه خوان

پروانه باشم  شمع ، تو هستی تو در جان و تنم

آموختی   از   عاشقی    دادی   دلی   شیدائیم

من لایق  الطاف  تو هستی تو در  جان و تنم

دیوانه بر من خندد و عاقل مرا حرمت  شکن

فرزانه  باشم رام تو هستی تو در جان و تنم

تا این نفس عطر ترا دارد و جان بخشد به من

دلبسته  انفاس  تو هستی تو در  جان و تنم

هر دم ترا  من شاهدم  در چهره  دلدار  خود

دلدار و هستیم  ز تو هستی تو در  جان و تنم

تا داده ای رخصت به من شد عادت دیرین من

تا زنده هستم وصل تو هستی تو در جان و تنم

31/5/92

.

بهشت یا دوزخ

بازیگران   نابکار  برپای   کردند   فتنه ها

راندند هر سووصل راعشق از درون سینه ها

درهر  کجا  سر در گمی  نامطمئن  رفتارها

نا ﭐزموده فصل ها  مهجور مانده  وصل ها

نه دوستی معلوم بود نه دشمنی مغضوب بود

این سان گذشتند سالها  شاید بر ﭐید راز ها

تا پرده افتاد از قضا معلوم شد مقصود ها

هستند با ما  مردمی  کو  دشمن پیوند ها

این  اختلاف  ماندگار  یا  دشمنی  آشکار

شد عامل سرکوب ها بر ناکس و کس بارها

از این تقابل شد ضعیف نیروی جذب وآشتی

وابستگی ها   بیشتر   ﭐغاز  نا  هنجارها

امکان ندارد اتفاق  ما  بین پیوند و نفاق

هر کس مرید ایده اش مغلوب راه حل ها

امکان ندارد همرهی همبستگی با ایده ها

باید گذشت از اختلاف باید گزید پیمان ها

باری تعالی کی ؟ کجا؟ ما را عدوی هم نمود

این دشمنی یا دوستی پیدا شد از کردارها

تا روز محشر گر چنین افعال از ما سر زند

دنیا جهنم می شود هیزم کشش انسان ها

24/5/92

.

دو بیتی

سفره مان  پر از خوراک و میوه  و  نور  ملک 

سینه مان دور  از ریا  و  حیله  و دوز و   کلک

سفره مان اکنون ز نان خالی جیب ها خالی ز پول 

آن عطا  از  دست  بدادیم  اینچنین خوردیم  کلک

دوستی هامان قدیما  نوش  در  گفتارها

دشمنی هامان  نهایت  نیش  در  رفتارها

دوستی اکنون نمایش مملو از نیرنگ ها

دشمنی اکنون کشاکش قطع اصل بنیادها

ترک خانه ترک میهن ترک عشق و  ترک  جان

گشته آمال کسان کو نا امید از دودمان و خانمان

اینچنین احوال ناهنجار در تاریخ کی باشد سراغ

آنچه می ماند عیان  داری بر آن  شرح  و بیان ؟

18/5/92

.

عاشقی

 

عاشقی

ما  برای  مهرورزی عاشقی  را  یافتیم

بی قرار  یار  بودیم  خویشتن  را باختیم

مهرورزی   آفتاب   جلوه   رخسار   یار

در رسای مهر یار بر مشق عشق پرداختیم

صبحگاهان  منتظر  با هر  کرشمه دلبری

در  بهار  عاشقی با  عطر  دل برخاستیم

دل  مالامال  معشوق  چشم  لبریز  نگاه

همچو فرهاد بهر شیرین بر طبیعت تاختیم

هر  زمان  ما  برای فرصت دیدار  دوست

می گذشت و یار پنهان  با  غریبی  ساختیم

این چنین عاشق  نباشی کی لقا  را  بنگری

ما جز این سیر و سفر راهی دگر نشناختیم

عاشقی  جاریست در ما چون بهشتی پایدار

عشق بی  دلدار را  از  خود  مبرا  ساختیم

5/5/92

.

استعمار

 

سالیانیست که ما نادم و وابسته به استعماریم

 نه صاحب سرمایه خویش و نه صنعت کاریم

ما را به کرات به صف معرکه بستن بکشانند

در جامعه مصرف گروی سنت و عادت داریم

در باورمان خصلت شایستگی گشت فراموش

در ساختن  بنجل  و معیوب   مهارت  داریم

گر  منزلت   جامعه   از   نظم   و نظام  است

ما خویش  زیان  دیده و فرسوده این  بازاریم

هر کس به رندی بکشد دست رفاقت به سر ما

هم ثروت ما را ببرد هم خانه به وی بسپاریم

  گراصل براینست ،  با هم و یک تن  باشیم

افسوس که  در  دام  من و تفرقه باور داریم

دنیا چو بنازد  به زیبندگی دانش و صنع اش

 ما  در  جهت  راندن  فرهیختگان   سالاریم

تردید  نداریم  به  واماندگی و بندگی خویش

با راندن فرزانه و عاقل  چه  در  سر داریم ؟

هرکس چو ببینیم بیدار بر عقل معاش است

 خوشحال  به  نابودی او چشم بر در داریم

تا که مغرور به اخلاق بد و کرده ی خویشیم

هر   کسی   مانع  ما   شد   از    او    بیزاریم

شاید ﭐخر برسد روز نجات و هنر و فلسفه ما

آنروز نخواهند بگویند که وامانده و یا ناچاریم

27/4/92

 

.

شکر نعمت

مونته نگرو

می شود آگاه شد عقل و خرد را از قفس آزاد کرد

در حریم معرفت با خرمی دل های یاران شاد کرد

می شود با همرهان ابواب همیاری دائم را گشود

با شعور همرهی اندوه و غربت را نثار باد کرد

می شود با بذر پاکی هر زمین خفته را بیدار کرد

با شکوه رویشش دل را رسای خرمن آباد کرد

می شود از رنج یاران صد سخن نا گفته را تحریر کرد

شادی امروز آنان را به آهنگ غزل فریاد کرد

می شود با دوستی، دشمنی ها را ز خاطر پاک کرد

در فروغ روشنش ﭐداب همراهی شدن بنیاد کرد

می شود دستان خدمت آفرین را صالح هر کار کرد

خیر مردمدار بودن دور از ا شرار استبداد کرد

می شود هوشیار بود و ﭐنکه ما را مهتر مخلوق کرد

در پناهش با لیاقت ، شکر نعمت می توان ایجاد کرد

12/4/92

.

تنهایی

سهروردی

می شود تنها شد و با خویشتن آرام تر
می شود در ساحت فرزانگی شاداب تر
خوش صفایی حال ما دارد کنار یار جان
این سعادت بی مکان و بی زمان ﭐزاد تر
23/3/92

.

نفرین

طار م تابستان 90

من این نامردمی بی حرمتی ها را نمی خواهم ببینم
نفیر مرغ حق ، بانگ زغن ها را نمی خواهم ببینم
شگفتا دست های باز شکافد کوه و دشت از بن
من این دستان بسته روی پاها را نمی خواهم ببینم
سراسر خانه در تاریکی مطلق نباشد روزن نوری
من این ظلمت سرای طاق و تنها را نمی خواهم ببینم
چراغی گر نیفروزد نوری را سرانجامش به خاموشی است
من این خاموشی وافتادن از ا نوار بالا را نمی خواهم ببینم
دل و دستم بسوی دست و دلبازی غمین و ناتوان گشته
من این با غم شدن دمساز و نجواها را نمی خواهم ببینم
نوای ساز و موسیقی نمی سازد سازم را به هر کوکی
من این ماتم سرای دور گشته از خوشی ها را نمی خواهم ببینم
پیامی داشت غزلخوانی بلبل باغ و بستان ها صفایی داشت
من این کوچ پرستوها ز کوه ودشت ها را نمی خواهم ببینم
قلوب ما نوای همدلی ها و زبان ما پیام همزبانی داشت
من این صدها سخن خفته در کنج گلو ها را نمی خواهم ببینم
ظهور سرخ گل در ما حضور ارغوان در باغ و گلشن بود
من این پژمردگی در خویشتن افسردگی ها را نمی خواهم ببینم
زبان ما زبان راستین بود و حضور ما حضور آهنین هرجا
من این رسم دروغ و افترا بستن غروب راستی ها را نمی خواهم ببینم
نشانی نیست ز جوشش های هوشیاری واگاهی و ﭐزادی
من این بی عزتی نا بخردی ها را نمی خواهم ببینم
23/2/92

.

چرا؟؟…خشم؟؟… کینه؟؟…حالا درست شد….

محروم شدی زعشق ورنجور شدی
از موهبت نور خدا دور شدی
آخر نرسی به محضر مهر و وفا
با دست و مرام خویش مجبور شدی
خشم؟؟
خشمت ز غرور و هیجانت پیداست
از نفرت چشم خون فشانت پیداست
بیهوده ازاین شاخه به آن شاخه روی
آشفتگی از روح و روانت پیداست
کینه؟؟..
این قلب پر از کینه را ویران کن
اسباب غرور خویش را بیجان کن
شاید صفای رفته را باز آری
با پاکی مهر و دوستی جبران کن
حالا درست شد….
خورشید مهر از آسمانت پیداست
از چهره باز و شادمانت پیداست
هر بار که به پیش دوستان میایی
وارستگی ازقلب مهربانت پیداست

.

گفتگوی دوستانه

تو گفتی :
ظهر پیام داده ام این چه جواب دادن است
گشت و گذار بی تو چون عمر هدر دادن است
در لحظات شاد و خوش جملگی ما به یاد تیم
مراد از این پیامک ها خاطره زنده کردن است
در جواب گفتم :
در جریان دوستی مهر و وفا مبرهن است
شرط صواب عقل نیست راستی معین است
گر ز پیام ناخوشی سرد شود دوستی
عقل و خرد به پیش گیر عشق همیشه روشن است
.