زنده با یاد خدا تسلیم تقدیرم
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
هزاران بار می خواهم خدا را
در ردیف آنچه می گویند باید بود !، باشم؟ ..نیستم
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
نیکی و بد در وجودم ، شادی و غم تار و پودم
گاه چون مرغی اسیرم در قفس ، فکر آزادی و پروازم
گاه چون شاهین آزاد بر فراز آسمان ها ، بام کوهستان باشد آشیانم
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
فکرم ، آزاد از تمنا ، سازگارم خوب یا بد با صفاتم
شادمانم در کنار دوستانم عشق باشد میزبانم
خوش به حالم که جز باری سبک از فطرتم چیزی ندارم
علم ، دانش ، تجربه هرآنچه دارم
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
اگر رنجور بیمارم ، به آن دانا وآگاهم
نمی گویم کسی را من بد احوالم ، چنین و آنچنان هستم
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
هوای محفل و مجلس ، سرای خود فریبی را سرای
خود نمی دانم
ندارم هدیه ای ، آنرا
بیاویزم ، ﮔˊل دیوار
بنازم بر شایستگی یا نالایقی هایم
چه دنیای غریبی و چه احوالی که من دارم!؟
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
به بودن، آمدن،رفتن ، همیشه راضی و خوشحال
حضور هر دم و هر بازدم را هدیه دلدار می دانم
و بالاتر از آنرا من نمی فهمم ، نمی خواهم
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
در میان دوستان با هر که همچو من غریب و بی کس و
از شور و ﺸˊﱢر افتاده و کمتر شاکی ، آزاد باشد.. آزاد باشم
دور از دنیای وسواس و هوای خانه و شغل و مقامم
آشنا با همسر و فرزند و فامیل ، دوستان و همدلانم .
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
عاشق دیدار با آن مخلصی هستم که وقتی
چشم در چشمش نهادم ، دیدم از عمق نگاهش ، همدمی هایم
و می دانست ، پشیمانم من از پوچی ̗ دانش و دانستگی هایم
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
بر سر خاکش که رفتم ناله و شیون شنیدم .
یک سخن از داستان رفتگان هرگز ندیدم ..
این بساط دایر بی دست و پایی ، وقت بودن چون غریبه وقت مردن اشک و گریه ، ناله از کردار هستی
با نگاه برآسمان و اختران ، مردمان و خویشتن را کوچک و مقهور دیدم
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
به مهمانی گل، رفتم ، گشتم محو رخسارش
شنیدم عمر کوتاهش .. چشیدم عطر زیبایش
به خود خندیدم و گفتم : نه زیبایی گل دارم نه شادابی نه عطر آن..در این گلزار دنبال چه می گردم نمی دانم ؟!
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
به پایان می رسد دفتر و تن بر خاک می افتد
جوار خاک ، تن را ناروا ، مهجور می بینم
به بغضی که همیشه در گلو دارم
همینم ، بیشتر ، کمتر ز دلداری خبر دارم
به درد خویش ناچارم به ضعف خویش آگاهم به این بازی تقدیرم ، تسلیمم ، حیرانم
شکر می گویم همین هستم که باید باشم و هستم!
8/3/93