تا کجایی پیش من ؟

تا کجایی پیش من ؟

کاش  آنروز  دیدار  ،   می گفتی  به   من

تا کجا داری صبوری ؟ تا کجایی پیش من ؟

کاش من  هم  می توانستم  بگویم  آشکار

با تو هستم تا تو هستی پیش چشمم پایدار

زندگی  آغاز  کردیم  هم   نوایی    یافتیم

عشق را در لحظه های پیش هم می ساختیم

رسم و آداب زمان  را ما  بدون اختیار

با کمی بالا و پایین می نمودیم برقرار

اختلافی  در  تفاوت ها  می شد  آشکار

با شکیبایی خزان می رفت و می آمد بهار

یادمان  هست با  تمام  قهرها  و  آشتی

عشق و دلداری می برد زهر تلخ  کاستی

تا که  روز سخت  ترک ͵ زندگی با هم  رسید

چشم من با چشم تو در لحظه ای در هم  تنید

هر دو در چشمان هم گفتیم با هم این سخن

تا کجا داری صبوری ؟ تا کجایی پبش من ؟

9/8/95

زندگی یا مردگی

زندگی یا مردگی

غریب و بی نشان  در  زادگاهم

ندارم چاره ای گر چاره خواهم

هزاران  مثل من  در سرزمینم

به رنج و محنت وغم همنشینم

هزارانیکه   آزادی     نداریم

زمین و ملک ̗  آبادی نداریم

به حق مرد و زن نا آشنائیم

به بود و یا نبودش بی پناهیم

همیشه حاکمان در هر زمانی

شدند حاکم بهر شکل و نشانی

ندیدیم ما کرامت های انسان

هرآنچه دیده ایم محنت فراوان

همه  دنیا به  قانون  اساسی

 شوند  ملزم بدون ناسپاسی

حضوری ما نداریم در شراکت

کنیم همت به قانون و سیاست

گروه و دسته و احزاب و شورا

ندارند  قدرتی  در  نظم و اجرا

به تاریخی که در پیش رخ ماست

شعور و نقش ما در آن هویداست

اگر اکنون به دام افتاده هستیم

ره آزادگی برخود نبستیم

اگر روزی زبان  و دانش ما

زبانزد  بود در هر کنج دنیا

کنار هم ، ده ها  قوم  بودیم

به صنعت مزرعه همت نمودبم

به  دین و اعتقاد با هم  برابر

به دولت، حاکمیت یارو یاور

به کشت و کار  ابریشم    سرآمد

از ایران تا به چین در رفت و آمد

کشاورزی , در آن روزگاران

ز ایرانی و شرقی یافت سامان

صدور هر متاع در شکل محصول

به هر جا منتقل با شکل معمول

غرور ما شرافت بود و میهن

برای  ما  همچون    پاره تن

رشادت ، پاسداری حفظ  عزت

کنار هم به شادی جشن و شوکت

مراسم بهر جشن  مهرگان  بود

که در هر گوشه ایران عیان بود

کجا رفت آنهمه ، آواز ̗ شوکت؟

کنون  افتاده ایم از ناز و نعمت؟

از آنروزی که خود باور نبودیم

به کار و علم هم یاور نبودیم

خرد را گوشه ای تحدید کردیم

به راه و عقل خود تردید کردیم

به کیش دشمن خود پا نهادیم

غلامی ، بندگی را راه دادیم

چه حاصل شد ، ز دور بردگی ها

به تحت سلطه ی بالا  نشین ها

چه می بیند ، این افتاده در چاه

نه خورشید و نه آن زیبایی  ماه

سراب  زندگی  از  دور  پیداست

به دنبالش صفا ، انگار آنجاست ؟

نکردیم  زندگی  و زنده باشیم

کشیدیم مردگی و مرده باشیم

شکایت های ما پایان ندارد

برای درد ما درمان  نیارد

25/6/95

خرابستان

خرابستان

دل به محنت داده ایم و مصلحت اندیش ̗ نادان گشته ایم

دائما ” ماتم گرفتن ، صاحب  ̗  دلهای  نالان  گشته ایم

روشنایی را نمی خواهیم به تاریکی چنان خو کرده ایم

هر چراغ روشنی را گاه می بینیم ،  حیران  گشته ایم

هر زمان گر فرصتی بهر رهایی  میرسد ،  آشفته ایم

چون زبیداری گریزانیم وچون روح بی جان  گشته ایم

ما  نمی فهمیم چرا؟  یاور ̗ مجنون و لیلی عاشقیست!

چون به بیماری جان آلوده ایم و مثل سندان گشته ایم

از ندامت ، جامه ی صد بار پوسیده ، بر تن  کرده ایم

حس ̗ جانان را نمی فهمیم وچون شام ̗ هجران گشته ایم

ما به دنبال چه هستیم  و چه  می خواهیم از  شبهای تار

مثل موش از روزن نوری به لانه شاد وخندان گشته ایم

حال ̗  ما را هیچکس  جز ما نمی خواهد  بداند  دوستان

گرچه  بی میل و رضایت در خرابستان  ویلان گشته ایم

کی این همرنگ مردم را شدن از خود جدا خواهیم ساخت

آن زمان ما صاحب آبادی و آزادی وهرجا گلستان گشته ایم

14/6/95

صفای دل

قرمز و سبز وسفید

صفای دل

 بیمار شدیم و مبتلای غم و درد
همدل نشدیم  و ناامید  و دلسرد
هر بار زبینایی  دل   دور شدیم
دردا که به تحمیق ، مجبور شدیم
خندید  خدا ، به فکر و شیادی ما
از  ذهن پریشان شده و غافل ما
گفتیم  هزار قصه  از پاکی  جان
دربند  فلان عقیده  داریم  ایمان
مردانه ، زنانه شد ، همراهی ما
در عشق و وفا همیشه رفتیم به خطا
هستیم یکی ، جدا ، جدا می گردیم
دنبال سعادت ، چو گدا ،  ولگردیم
رفتیم به بزم رقص و شعر موسیقی
گفتند ، آواز زنانه بشنوی ، زندیقی
افسرده  شدیم ساحل دریا به  خیال
رفتیم ، رها شویم از رنج  و  وبال
عاشق به جمال کوه و جنگل گشتیم
توفیق نشد  شکسته دل   برگشتیم
پیوسته  به دنبال  صفا
 می گردیم
او در دل ماست ،ما کجا می گردیم ؟؟

21/5/95

صفای میهنم ایران

صفای میهنم ایران

صفای میهنم ایران ، به لطف حضرت ساقی
به  شان  حرمت
̗ دیرین ؛ سراپا میهنم  باقی
مغولها نسل خشم وکین،عربها بی خدا بی دین
ز  ایرانی  گرفتند  کین ، سراپا  میهنم  باقی
شکوفا گشته ایرانی ، زکورشها و مزدک ها
چنان خورشید مهرآئین ، سراپا  میهنم باقی
نهاده جان شیرینش، به تیر و در کمان آرش
رسانده آن به مرز چین ، سراپا میهنم باقی
علم  کرد پرچم آزادگی را  در جهان  بابک
شدیم یاران  خرمدین ، سراپا  میهنم باقی
زبان پارسی هر جا ز فردوسی شده بر پا
کلامی ساده و شیرین ، سراپا میهنم باقی
هزاران  سال  ایرانی ،  طلایه دار  ربانی
همیشه مظهر تمکین ، سراپا میهنم باقی
چوایران مهد شیران ووطن چون جان جانانست
چو مولانا جلال الدین ، سراپا  میهنم   باقی
اگر فرزند ایمانم ، خرد هست در دل و جانم
نباید دل کنم غمگین ، سراپا  میهنم   باقی
که باید تیرگی هارا ؛ بدل بر روشنی سازم
فراز قله چون شاهین ؛ سراپا  میهنم باقی
تو و من از  تبار هم  ، همه شیدایی  میهن
به عشق و دوستی هم دین،سراپا میهنم باقی
 
4/5/95

“من”

الموت

“من”

راه  آزادی  از  زندان  ” من ”  دشوار  نیست

در تو یک بیگانه است و هیچوقت بیکار نیست

این  ” من”  بیگانه  را تو از کجا  آورده ای ؟

اختیارت  را  به  او دادی و خود  واداده  ای ؟

دین و ایمان و روان و حس فرمانت از  اوست

تو فقط چون کودکی مجری و جولانت از اوست

آنچه  تو  آموختی   رفتار   و  کردارت   ببین؟؟

کار” من” باشد همان که هست با تو همنشین!!

ذهن تو آزاد  بی ” من” نیست دائم مرده  است

رنج و غم ، خشم و مرارت در تو پرورده است

” من”  در  هر جای دنیا  الگوی  رفتار   ماست

در  کنار  هریک  از  ما   حاکم  و  فرمانرواست

میل و شهوت خشم و حسرت را ” من ” ایجاد کرد

درد  و  محنت   را   کشیدن  تا   ابد  آباد  کرد

تو  تصور می کنی  در  ۥرمی  هستی  مدام ؟؟

با غمی تازه بیاید ” من” که می افتی به  دام!!

تا   تو  سرگرم   خیالی  او  ترا  بنده   کند

زنده  بودن   را  سرابی  در  تو  آکنده  کند

صد  بار آینده  می آید  ،  رود  تو  در  خیال

با ” من ” شرمنده داری آرزوی  جاه و مال

یک بار از خود  نپرسیدی که  هوشیاری تو؟

آنکه  از عقل   و  درایت  هست  بیداری تو

در تو از سوی خداوند   کریم  آماده   است

در میان جان تو عشق و صفا آورده  است

ذهن “من” هست ارمغانی از جهان و از برون

دل به هوشیاری سپردن ذات ما هست از درون

چون شوی هوشیار و آگاه از” من” عاریتی

زندگی  و عشق  و یزدان   را  نشان و آیتی

13/4/95

فرهنگ همگانی

فرهنگ همگانی

حیف و میل مقدار آن فرقی ندارد ، گوش دار

تو به کمتر قانعی ، آن دیگری  میلیارد  دلار

ما به رشوه در جهان اکنون ، بلند آوازه ایم

هم فقیر و هم غنی در شکل و یک اندازه ایم

افتخار   ماست  از   دوران   قاجار   یادگار

بر سر کار  میرویم ، با پارتی بازی  با وقار

هر حکومت هم که  بر ما  حاکمیت  می کند

عین ماست ، مانند ما ، سنت رعایت می کند

درس و دانشگاه و مدرک بیشتر فرمایشی است

صنعت و تحصیل و دانش از برای دلخوشی است

ما که هر دم مفتخوری را نیک افشاء می کنیم ؟

خود ۥبرا ، دیگری را سخت رسوا می کنیم !!

غافلیم   ما   هم   شریک   اقتصاد   فاسدیم

در  لجنزار  استبداد   به   دام   افتاده  ایم ؟

ما در این بنیاد  فاسد نقش  بازی می کنیم

خویشتن را با کمی افشا ء راضی می کنیم

6/4/95

طارم ، رودبار، منجیل

طارم ، رودبار، منجیل
شب گذست از نیمه و درآسمان مهتاب بود

کودکی آغوش مادر بی خبر در خواب بود
طارم آن شب آخر فصل بهارو آسمانش بیقرار
از دل خاکش فغان آمد که می سازد زمین تار و مار
رودبار غافل که فردا کودکان بی پدر
می روند دنبال مادر تا از او گیرند خبر
شهر منجیل شد اسیر قهر شوم زلزله
مردمش مدفون به خاک و جان شیرین در تله
در چنین اوضاع زمین هرآنچه در سر داشت گفت
شهر ویران شد هزاران تن به زیر خاک خفت
مردم از هر سوی ایران بهر همدردی روان
می سپردند از دل و جان دست یاری بی امان
سالها بگذشت از آنروز و چقدر آموختیم
از برای حفظ جان چشمان بر در دوختیم
خانه های امن تر گر ساختیم شاید دگر
چون زمین لرزد نگرید چشم ما خون جگر
 1/4/95

عمر ما و زمین

عمر ما و زمین
چرخش و عمر زمین اکنون پنج  میلیارد سال
عمر ما چند  لحظه  در مقیاس  او دارد مجال
چهل و پنج میلیارد سال وضع زمین در آسمان
آتشین   گوی   سرگردان    درون   کهکشان
راز چرخیدن به دورش سطح او را سخت کرد
صد هزاران دره و کوه و فلات  و دشت  کرد
گوی سرگردان دیگر  در  اصابت  با  زمین
آفرید  دوران  یخبندان   هر  جا  در  کمین
چون هزاران در هزاران سال یخبندان گذشت
آب و دریا ؛ چشمه ساران شد روان در کوه و دشت
عمر انسان گر هزاران سال باشد در زمین
من که حیرانم از این شرمندگی وضع حزین
با   چنین  عمر  مثال  کف  یا گرد و غبار
در خودم هستم  اسیر و در غروری پایدار
من خودم را اشرف مخلوق نامیدم  عبس
همچو مرغ در بند زندان  تنم یا  در قفس
من  خجالت می کشم  شرمنده ام از بودنم
روح جاویدان به من بخشید و راندم از تنم
تا  “من”  دیگر  ز دنیا  برگزیدم  رفتنی
در چنین احوال بیمارم ، ضعیف و مردنی
گر به خود آیم ؛ ز خود رانم تن مرگ آفرین
در کنار ماه و خورشید و زمینم همنشین
24/3/95

مهربانی

مهربانی

شدم بینای دل از مهربانی

نمی جویم  طریق ̗ ناتوانی

به صحرا و سرابش دل نبستم

 به  نور و آفتابش  پای بستم

 به لذت های دنیا  خو  نکردم

به غوغایش ره ،همسو نکردم

غریق شوکتم در خانه ی دل

به مستی می و میخانه ی دل

نهانم تابشش از تابش  جان

چو خورشید از فروزانی دهد جان

خوشم با ناخوشی و شادمانی

کزین اضداد می جویم جوانی

 خراب ̗ مستی و بی حاصلی را

نرفتم  راه  و دور باطلی  را

صراط مستقیمم  شاه  خوبان

منم در آستانش شاد و خندان

کنار دیگران آرام  و راحت

به یاران داده ام دست رفاقت

نباشم قاضی و گویم قضاوت

به دام” من” بیفتم  تا قیامت

“منیت” حاصلش بیماری جان

بمیرد  ذره  ذره  تا  به  پایان

جماعت دام” من” را چون بسازند

در این  زندان و بد بختی  بسازند

ندارند چاره ای جز درد ومحنت

نبینند  روزگار  با  طراوت

اسیر زرق و برق  روزگارند

در این آشفتگی ها بی قرارند

نمی دانند خرد در جان آنهاست

که نادان خرد یک عمر تنهاست

متاع و ملک و مال و جاه و دنیا

به  نا پایندگی ها  ، گشته  بر پا

18/2/95