گشتیم همگی رئیس خانه

Atahualpa
زیبایی تو چه دلبرانه
زشتی ببرد به یک نشانه
چند بار بگفتمت رها باش
زین رنگ و لعاب ناشیانه
یک عمر ترا اسیر خود کرد
عبرت نکنی به صد بهانه
بر بام غرورت ار نشاند
رندانه ترا کند روانه
افتی به درون چاه غفلت
گردی اسیر دام ودانه
هر کس به خیال خویش دانا
زندانی فکر بی کرانه
از دیدن روی دوست محروم
بیماری و درد بی نشانه
دارنده برای ما بنا کرد
صد گلشن و باغ جاودانه
گشتیم به حریم دوست مهمان
روزان و شبان شادمانه
این حرمت و این عزیزی ما
بر پا ز یار مهربانه
تا آنکه عنان به دست ما کرد
گشتیم همگی رئیس خانه
آن روز خوش و بهار خوش رفت
هر کس بزند ساز و نوای خودسرانه
آن نظم و نظام ها فرو ریخت
بی نظم و حساب و جاهلانه
اکنون هر آنچه هست زشت است
زشتی شده چهره زمانه
از دین و مذهب و هر آئین
بازیچه کفر وگناه و غافلانه
باید بریم دست دعا سوی خداوند
باز آرد آن عزت و آن عشق یگانه
ما را به تن و روح و روان پاک نماید
ﭐن مرغ سفر کرده باز ﭐید سوی ﭐشیانه

30/6/90

.

آزادگی

وا دل من مرضیه
دست و زبان بسته را چند شود کنی مهار
برگ خزان و برف دی می رود و رسد بهار
عزم جهان در این زمان طلوع آزادگی است
خروش مهر و دوستی مسیر همبستگی است
کهنه جهان بین هنرش بساط زور و قلدری
کنون فصل دوستی مهرو وفا برادری
غرور ما نشد زبون ز خوی حیوان صفتی
نگر صلابت خرد عدالت و برابری
شکست حریم ستم و فریب و نیرنگ زنی
شرافت آ دمیان حفظ حقوق دیگری
بهار آزادی شد جوانه زد صلح و صفا
ریخت حصار بندگی شعور و عزم شد به پا
ارزش ذات بشری طلایه دار حق شدن
به راستی قدم زدن فضیلت عیان شدن
به دوستان راستین دست برادری دهند
به گمرهان بی خرد روی سوی شفا برند
عقل و خرد نشانه ای برای نیک زیستن
مذهب و عشق آتشی ز شعله اش سوختن
14/6/90

.

مرغ سلیمان

بیکران معروفی
از باده چشمانت سیراب شود جانم
از مستی این باده در رقص و خروشانم
امروز به دیدارت بشگفت گل جانم
فردا نباشی تو چون روح پریشانم
آهنگ کلام تو موسیقی باران است
بر لوح دلم جاری موزونم و خندانم
من خسته درون خویش بیزار از این عالم
هر دم که ترا بینم سرمست و غزلخوانم
دیدم که دلم پر شد از نور نگاه تو
من غرقه این نورم آفتاب تابانم
جانا ز که آوردی این مستی جاویدان
ساغر شده در دست این ساقی مستانم
من عشق ندانستم ترا دیدم و دانستم
از مرحمت عشقت مجنون بیابانم
با من غریبی و از طایفه ی رندان
زین غربت جان افزا درمانده و نالانم
روزی وجودت را چون جان ببرم گیرم
آنروز نمی دانی چون مرغ سلیمانم
1/2/85

.

شیدایی 2

قطعه کو کو معروفی
قلبم به جمال نازنینت شاد است
در لحظه دیدار ز غم آزاد است
بر چشم خمارت چشم من مشتاق است
مسحورم و دل در کف من بی تاب است
باچشم تو من به رقصم و درشورم
سرمستی من از آن شراب ناب است
آنروز که ریختی اشک زان چشم قشنگ
پر خون کردی دلم ببین خونابه است
هر شب نروم به خواب بی یاد تو من
با یاد تو این دو چشم من بی خواب است
می ترسم اگر نبینمت من روزی
مردن آن روز به از ندیدن مهتاب است
ای عشق نگر مرا اسیرش کردی
دانستی در اسارتش دل شاد است
ای عشق تو آگاه شدی از غم من
با غصه کنار او دلم شاداب است
موجی کوچک بودم و در کنج و کنار
توفانیم و آرامش من غرقاب است
ای عشق نشاندیم چرا چشم به راه
بی نور حضور او جهانم تا ر است
ای داد از این عشق و جنون و مستی
با ظاهری آرام و در دلم فریاد است
شیدا شده بر نگار دل داده به غیر
گر بر حرمش روم گنه بسیار است
من شاکر و شیداو رسوا شده ام
این عشق چو خورشید جهان انواراست

26/1/85

.

شیدایی

رویاهای 5 معروفی
حاصل عمر مرا فرصت دیدار تو برد
منتظر گشتم و مجنون بلکه رخ بگشایی
من چه شب ها در الفت سر زلفت بستم
تا تو باشی و ببینی شده ام شیدائی
درد و هجران تو با من سخن از وصل نگفت
هر چه از سوی تو آمد سر به سر رسوایی
من به یاران سخن از حسن و جمالت گفتم
وه رسانده است خدا یار پری سیمایی
قصد کوی تو نمودم دل ز بختم بگریست
نه نشانی ز تو دیدم یا نبود آوایی
من چو محروم ز دیدار تو گشتم همه عمر
دل خوشم گر تو بیایی به خیالم گاهی
گر سزاوار شوم تا رخ زیبای تو بینم
بنده لطف تو باشم منت است گر آیی
دل به سودای تو جانا چه شبان تا به سحر
زار نالید و پیامی نرسید از جایی
مست دیدار تو گشتم همه جانم شد چشم
همه جا چشم چرانم شده ام هر جایی
دل از این محنت هجران لب به گفتن نگشود
شده ام عشق و صبوری دل بی شکوایی
شوق دیدار نخستین تو شیدایم کرد
نتوان گفت به هر کس رمز این بینایی
6/9/79
.

زرآباد

قطعه دو ضربی خرم-معروفی
به زر گشتی تو آباد ای زر آباد
زر و زیور نهادند نامت آباد
در اینجاست مرقد پاک و مطهر
علی اضغر زر موسی بن جعفر
ز جور راهان و ماستان و وکدر
ز هر چه خوش بدیدی هست برتر
به روی سبزه پا در راه داری
به چالاکی به هر جا پا گذاری
به ناگاه پای خود در آب بینی
بترسی خود به یک تالاب بینی
به آب و سبزه اینجا هست نمناک
بگویند نام فرش سبزه را چاک
کنارش تپه ای زیبا و خرم
حصاری از درختانش فراهم
مناری سبزو حسکن سره نام
بگردی بی قرارش صبح تا شام
پسینچال در میان حلقه کوه
تو گویی کوه صدا آید که کوه کوه
شدی عازم به کو بن از پس جو
خروش چشمه ای جوشان در آن سو
ز آب چشمه خود سیراب می کن
به آنی گرسنه ای بی چند و بی چون
کسی را گفتم از زر تو چه دانی
حکایت کرد برایم داستانی
شوی آراسته با زیب و زیور
شوی آسوده با جمع کردن زر
خیالت راحتست و جانت آزاد
که هر کو شد غنی باشد دلش شاد
بگفتم شادی زر می نپاید
ز دستت رفت جایش غم بیاید
نخواهم لذت میرا و ناپا
به بادی کان رباید خرمن ما
من آن شادی که بر جانم نشیند
همیشه هست و خسرانی نبیند
من آن زر خواهم انجا هست پیدا
میان کوه و دشت و باغ و صحرا
بیا زر بین بهشتی بین زرآباد
به خاکش پا بنه دل را بکن شاد
خوشا آنجا غم او باشد و بس
غم دنیا رها کن یاد او بس
ز راهی دور دیدم روی خشچال
بمانده تاج برفش سال تا سال
کنار این بزرگ راست قامت
بلندی بالای دیگر با صلابت
که بر تاجش عیان دو زوج زیبا
تو گویی شاهدند و ناظر آنجا
بنامند نامشان ابرس داران
دو تا با عمر بیش از یک هزاران
شدند ناظر به احوالات مردم
که شادیشان میان غم شده گم
چگونه پای در دنیا نهادند
چگونه دست از دنیا کشاندند
از این مردم آثاری نماند
چه کس ماند کس نداند دوست داند
همانا ما به چشم او را نبینیم
درون سینه با عشقش عجینیم
شدم من عاشق روی زرآباد
منم عاشق هر آنچه کردی آباد
نام های محلی : جور راهان ، وکدر، ماستان ،کوبن ،پس جو، حسکن سره
ابرس دار: سرو گوهی
خشچال : از قلل رشته کوه البرز بیش از 4000متر
زرآباد : از روستاهای رودبار الموت

.

درد ناهنجاری

دل شدگان
نخورم برای خود غم یا فرو مانده خویش
بخورم غصه درماند گی و هنجار پریش
به نهایت چو بدیدم ظلم و بدبختی و محنت
خوشی وشادی و لذت خنجریست بر دل ریش
چو بریده است زبان و نیست ز کردار نشان
نشنوی شور و صداقت نبری کاری از پیش
شد به نیرنگ عیان صورت حیوانی انسان
صفت نیک سرشتی بزنند وبکشند پیشاپیش
عشق و پیوند محبت در چنین عصرفضاحت
هست بی ارزش و قیمت ضد آئین و کیش
روز عزت بیاید این صبوری به سرآید
منشین بهر چراغی نور آور به پیش
پادشاهی و گدایی صفت خوبی و زشتی است
گر بگیری ره پاکی نگردی درویش
4/6/90
.

خر ما از کرگی دم نداشت

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از
بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را ( برای
کمک کردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت
کرد( زور زد). دُم از جای کنده آمد. فغان از
صاحب خر برخاست که : تاوان بده!

مرد به قصد فرار به کوچه‌ای دوید، بن بست
یافت. خود را به خانه‌ای درافگند. زنی
آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار
حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز
در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه
خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز
شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی
نیافت، از بام به کوچه‌ای فروجست که در
آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر
بیمارش را به انتظار نوبت در سایۀ دیوار
خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود
آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. «پدر
مُرده» نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!.

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با
یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش
افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش
کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع
متعاقبان پیوست!.

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را
به خانۀ قاضی افگند که «دخیلم» (پناهم
ده)؛ مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه
خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارۀ
رسوایی را در جانبداری از او یافت: و چون
از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به
درون خواند.

نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یک
چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم.
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه
بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز
نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!
و چون یهودی سود خود را در انصراف از
شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش
کرد!.

جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این
مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد،
هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش
حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.
حکم عادلانه این است که پدر او را زیر
همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی،
چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!. و
جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود،
به تأدیۀ سی دینار جریمۀ شکایت بی‌مورد
محکوم کرد!.

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت
بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی
جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش
(عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست
رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!.
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال
می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به
جانب در دوید.

قاضی آواز داد :هی! بایست که اکنون نوبت
توست!. صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد

کرد: مرا شکایتی نیست. می روم مردانی بیاورم که شهادت دهند خرمن از کره‌گی دُم نداشت
.

سر افرازی ایران

نه همزبانی-استاد علی تجویدی
خود را نپرستید بترسید ز قهاری یزدان
با نفس بجنگید که شرش رود از جان
با عشق وصفا پر کنید این خانه دل را
تا دور شود جور جفا بر تو و یاران
هر جا نزنیم جار ز سالاری و رندی
این کهنه قبا زار زند بر تن انسان
سالاری و رندی نه به قولست و به غوغا
باید به نکویی ببریم شهرت ایران
تا مانع هر قاعده و نظم و نظامیم
حق نیست به خود اطلاق کنیم نام مسلمان
دانشکده و مدرسه بسیار بسازیم
کو چاره به جمعیت بیکار پریشان
با مهرو محبت نشود سیر شکم کرد
از کار برآید خوشی و مهر فراوان
مشکل بپذیریم سخن دوست گله یار
بازار منیت چه پر رونق و الوان
رسمی که خداوند به مخلوق جهان داد
دینداری و هوشیاری و همیاری یاران
ما گر صفت دوست بگیریم دلیریم
ورنه به گدایان ندهند رایحه جان
او قادر مطلق شرف و عشق به ما داد
با کینه و نفرت نبریم راه به پایان
ای دوست بیا راه شهیدان وطن گیر
آنگه که چه زیباست سر افرازی ایران
29/1/89

.

جهان و خالقش باقی

صومعه سرا تابستان 91
صومعه سرا تابستان 91

استوارند کوهساران ، رودها و چشمه ها جاری
که می گویند، ما فانی ، جهان و خالقش جاری
ببینی بلبلان سر مست و قمری در غزلخوانی
ز برف آب زمستانی خروشان نهرها جاری
به آهی و ﺪ́ می بندیم به عمر کوتهی شاید
اگر صد سال هم باشیم نمانیم باقی و ساری
به زیر خاک ها خفتند هزاران مهتر و سرور
بسازد واژگون عالم، ننشیند ، در چشم فلک خاری
عبث با آرزوهامان به رویاها مشغولیم
هم اکنون تا ﻨ́ﻔ́س داریم ، نداریم شور و آثاری
بتو گفتم خوش باش و قدر ِلحظه ها دریاب
نمانی ماهی و سالی بزن بر طبل بی عاری
بدان بعد ِ مردن ، چند روزی را خویشانت
بگویند قصه ها ی تو برایت می کنند زاری
پس از سالی دگر آیا ز فرجامت خبر داری؟
دگر نام و یا دت را نیارند بر زبان جاری
به نا امنی بشو آگاه و دریاب نقش عالم را
به دنیا شادمان باش و رسان بر دیگران یاری
ﺒﮐِش از آرزوها دست و بر نجوای دل بنشین
بدان تو شاه شاهانی ، چهانگیر و جهانداری
89/2/2

.