تولد گل های سرخ و اطلسی

بهاران
بهاران خجسته باد

با روزگار جز به مدارا راه فرار نیست
در دوستی و دشمنیش هیچ اعتبار نیست
اکنون که نفسی میرسد از فراخنای جان
هوشیار باش که مجال قرار نیست
باش ساقی و در جمع دوستان بنوش
زآن می چو عمر می رود و پایدار نیست
امروز مهلتیست تا مجلس الفت به پا کنیم
فردا زوال جان و جز خشم روزکار نیست
گوش کن در نوبهار به ﭐوای چشمه سار
کان جز مرهم دل های ماندگار نیست
دل را به بانگ قناری در صبحد م سپار
گو نغمه ساز که معشوق ما راز دار نیست
بنگر پروانه را در تابش ا نوار ﭐفتاب
این نقش ها جز هنر پروردگار نیست
گم کرده راه خویش در انبوه شاخسار
اندر پناه سرو و کاج جای اضطرار نیست
مستی ز عطر گل در گل افشان بوستان
اینجا بهشت موعود دور از انتظار نیست
آمد فصل خزان چهره بستان گرفت رنگ
هر بار بشکل دیگری و فردوس پار نیست
این ساختار که دمادم به شکل و شمایلیست
آغوش مادری که مهرش بر شمار نیست

18/9/90حیاتی
.

گلی زیباتر از ایران ندیدم

دریاچه اوان الموت
دریاچه اوان الموت

همیشه دوستدار این دیارم
شکوه و افتخارش خواستارم
برای سر فرازیهاش شادان
برای نا مرادی هاش گریان
زمانی که بدورم از کنارش
دلم نالان و چشمان اشکبارش
بگردم کوه به کوه هر آشیانه
بسان مرغک گم کرده لانه
دلم سویش کشان هر لحظه بی تاب
فراق از دوستان چشمان بی خواب
بدیدم شهر و کشورهای زیبا
چه گویم دل نشد راضی از آنجا
بدیدم مردمان پاک و صادق
همه درد آشنا و خوب و لایق
نشد وصل دلم آن حسن و یاری
نرفت ایندل به راه دل سپاری
بهر گلزار و بوستانی رسیدم
گلی زیباتر از ایران ندیدم
بدانید دوستان یاران رفیقان
غرور و اعتبار ماست ایران
شود فرسوده از آزردگی ها
نگیرد دامنش آلودگی ها
بماند نام و یادش بر زبانها
سر افراز و هنرمند و توانا
21/8/90
.

مش حشمت کل فتح اله کل اوغوزدانه

دامبوکا زنم
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
زیبائی ها و شادمانی از همه سو بر سر ما می ریختند
وقتی که تو بودی،
کمترکسی را دیدم چشمانی درخشان، لبانی همیشه خندان داشته باشد.
تو هر چیزی را به شوخی می گرفتی و برایت
به گونه مضحک جلوه گری داشت.
لحظاتی که چیزهای جدی را به شوخی می گرفتی
بعضی ها می گفتند………….. فتح اله …………توره **
اما تو فارغ بالتر از همیشه چشمانت می خندید و می خنداندی
چون پرندگان بر فرازآسمان ها در پرواز بودی
گویی بالای سر ما سیر می کردی
همه ما به وجد می آمدیم و معلوم می شد ….کی ….توره
من با تو وقت را گذر زمان را حس نمی کردم
هر چی بود شادمانی پایان ناپذیری که مثل نور خورشید می درخشید
در آن شادمانی خلاق
ما با هم هم نفس ، یک نفس بودیم
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
تو با چوب آنقلاس دارت …..تو با گفتن ….خرانی …..
ننی تانی …. یا ننی تانی …. خرانی …..
یا ای فتح اله ….پرق مادر در جواب تو می گفتم.
در لحظات زندگی می کردیم جائیکه جاویدان و همیشگی است.
فقط ما و دیگرانی که شریک آن لحظات بودیم ، لذت می بردیم
از ته دل می خندیدیم و پایان ناپذیری آن لحظه ها را حس می کردیم.
کمترکسی را دیدم چشمانی درخشان، لبانی همیشه خندان داشته باشد.
تو در نظر برادران،خواهران ، پدر، مادر، لاقید و لا ابالی بودی
یک آدم ساده …تور…
تو کارمند آموزش و پرورش بودی
آنها بر تو منت می گذاشتند و بر گردنت حق داشتند
کاری که داشتی را آنها با آشنا بازی پیدا کرده بودند
و این چماقی بود که یک عمر بر سرت بکوبند
و تو فارغ از هر نوع دینی به دیگران آنها را می خنداندی
و آنها شاد می شدند و این موهبت خداوندی را برایگان نثار می کردی
گلهای خنده بر لبان دوست ،آشنا، فامیل می نشاندی
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
یادم آمد روزی گفتی ….کتاب ” آیین دوست یابی” را خریده ای
من خندیدیم و گفتم آخه کی با تو دوست می شه ؟ تو گفتی با کتاب
” آیین دوست یابی” حتما” دوست پیدا خواهم کرد.
گفتی مادرت می گوید ….تو توری فتح اله دست وی!!
تو چیزهای جدی را هم به شوخی می گرفتی
براستی بعضی وقت ها واقعا” تور می شدی
جاییکه تو در آن سیر می کردی جای آدمهای عاقل و خردمند نبود.
همه چیز برای تو از دریچه محبت و دوستی و رسیدن به
شادمانی خلاق و دیدن چهرهای خندان ارزش داشت.
در آن مکان رفیع فقط زمانی که دست مرا می گرفتی
احساس می کردم شوخی، جدی ، مقدس ،….مفاهیمی
ساخته دست بشرند
آنها واژگانی پوچ ، فاقد حس محبت، فقط عاقلان و خردمندان
آنها را درک می کنند .
خردمندان و عاقلان به دنیای دیوانگان راهی نیست
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
می گفتی در حال و هوای دوستی ها ، جایی را می بینی
که در آنجا چیزی غیر از مهر و محبت وجود ندارد
آن قلب تو بود که همه چیز و همه کس را دوست داشت.
امروز با یاد تو …تنها دوستی که مهرورزیدن را به من آموختی
که مردم را دوست داشته باش و به آنها شادمانی ببخش
با یادی از حیاتی کل خروس ، کل اوغوزدانه
و چوب آنقلاس دار
به گذشته سفر کردم
غافل از آنکه گذشته و تو هر دو رفته اید
دو باره ترا در خیال می دیدم گمان می بردم زنده ای….
تو مثل همیشه خوشحال بودی و می خندیدی
دانستم دوستی من و تو جاویدان ماند
و آنچه همیشه جاوید است عشق و محبت است
قلب من پس از سالها با یاد و خاطره ات طپید و شادمانی گذشته بسراغم آمد.
شمت- حشمت….کل خروس – خروس کچل……………..’ﺣمش- مشهدی….کل- کچل….
کل اوغوزدانه- گردوی کچل ….چوب آنقلاس دار- چوب سر کج که با آن شاخه های درخت گردو رابه
پایین آورده و گردو می چینند. توره یعنی خل و دیوانه…د ست وی یعنی د ست بردار
یکی از روزهای زندگی
.

گل محمد افغانی

بیات ترک عبادی ملک
گل محمد افغانی نشسته بود پشت نرده های آن سوی خیابان
طرف دیگر نرده های شهر جائیکه من
پر شده بودم از نگاه دیدار او
شوقش مرا آن سوی نرده ها برد
به کنارش که رسیدم
سایه درختی سقفی خنک بر سر ما بود
قابلمه اش بر سر اجاق غلغل می کرد
گل محمد با آن شکم خود سیر می کرد
گل محمد بیکار و فقیر و بی کس و بیمار شده بود
چند روز پیشتر کاری داشت
کارهای سخت
ساختمانی رابا جان و دل انجام می داد
هر چه می دادند می گرفت
شکوه و شکایتی نداشت
امروز بیمار و درمانده شده بود.
پشت دیوار آن خانه اجازه داشت
رنج و اندوه را با سیر نشدن و گرسنگی همیشگی
مزه کند.
نشد که با دلسوختگیمان فقر گل محمدها را درک کنیم
در د یار و سر زمینی که گل محمدها بسیارند
افغانی یا ایرانی اند
دنبال جنس قیمتی داخل زباله های منزل من و تو
می گردند
با همسلکانشان بر سر جنس قیمتی مرافعه می کنند
گدا و فقیر شده اند
از شهرها و دهات اطراف آمده اند
نگاه و قلب و احساسشان مثل ماست
آنها هم آدمیزادند
غول فقر آنها را به گوشه خرابه ها، پارک ها و مسجدها کشانده است
اگر جوانند زیر بیست سالند
تو آنها را هر روز
با دست فروشی
آشغال جمع کنی
جارو کشی خیابان ها
زنبه کشی کنار ساختمانها
می بینی
از کنارشان می گذری
چهره آنها را در فقر زشت می بینی
این زشتی فقر را جامعه به آنان ارزانی داشته
گل محمد یک انسان است
گناهش فقط آمدن به دنیای ما بود
اگر دست خودش بود نمی آمد
پدر و اجدادش هم اسیر زشتی فقر شدند
این بدبختی را قرن هاست تحمل می کنند.
آنها شکایتی ندارند، آنها هم انسانند
و چون انسان هستیم
نمی خواهیم ببینم همنوعانمان به عذاب زنده ماندن اسیر شوند
و چون انسانیم ،آب و خوراک و سر پناه می خواهیم
و خدا را به شهادت می گیریم
روزی که ما را اشرف مخلوقات آفرید
ما را برهنه و بی تن پوش آفرید
این زمین زیبا و کهکشان ها آفرید
روی زمین آب و غذاو سرپناه داد
ما را در قلب و احساس و اندیشه مشترک آفرید
حال ما 6 میلیارد انسان مشترکات را کنار گذاشته با
افتراق زندگی می کنیم
میلیون ها انسان گرسنه ، درمانده و فقیر می شناسیم
قرن هاست از هم جدا افتاده ایم
کر و کوریم ، حیله گر و مکار و بی عاطفه ایم ظالمیم و مظلوم ، جنایتکار و خیانت کاریم، حسودیم و حریص
قدرت طلب و پول پرست و استثمارگریم .
در تیرگی قلب ،عشق و محبت و شفقت رنگ باخته است
ترانه و موسیقی و شعر ما
سرهم بندیهائی شده اند
و ماهیت زشت ما را نشان می دهند
ما خود را انسانیت را ، عشق را و زندگی و خدا را به سخره گرفته ایم .
18/7/83

.

سفریاری دیگر…….محمد تفقدی….

درختان
درختان
در زمانی که به ندرت مدرس زبان های خارجی در شهر زنجان یافت می شد محمد تفقدی دبیر زبان انگلیسی کار تدریس را با عشق و علاقه و انگیزه برای سالیان متمادی از قبل از انقلاب و تا چند سال پس از انقلاب ادامه می داد . این فعالیت پس از بازنشستگی نیز البته این بار به صورت ترجمه متون علمی و فنی ادامه داشت . دفتر کار ترجمه ، محفلی برای دوستان باز نشسته نیز بود که گرد هم می آمدند و ایام با خوشی سپری می شد . این دفتر با رفتن او به دیاری دیگر و ترک سرای فانی روشنی و صفایی نداشت . قطعه بالا در وصف سفر او سروده شد .
سفریاری دیگر…….محمد تفقدی….
بر تو نفرین ای مرگ داغ عزیزی دیگر
بنشاندی به دل ما و دفتر دیگر بستی
سالها خوش بودیم به صفای رخ دوست
همه خوبان بگرفتی و جلوه بستان بستی
اشک دیگر نکند چاره این درد قدیم
مرگ شاید ببرد رنج و عذ اب هستی
ما ندیدیم دلی شاد و فارق ا ز غم
زندگی سر به سرش درد و فراق و مستی
هر که گوید خداوند به ما شادی داد
من بگویم گرفت ا ست ز ما سر مستی
کس نداند چه است فلسفه بودن ما
نه مجال داری دل نکنی بر قصدی
گرچه تقدیر اینست مرگ عزیزان دیدن
ما شدیم درد کش و مظلمه دست هستی
شرح یاران سفر کرده نوشتم با اشک
توبسوختی غمنامه ما و قلمم بشکستی
25/3/89.

کن سوی خدا عذر خواهی

ماستان
دریاچه اوان تابستان 1390

گرحرص جمع مال داری
این ذات تو است خبر نداری
گر غصه خوری برای فردا
عمرت برود به غصه خواری
گرشوق فرمان روایی ات هست
در ظلم و ستم تو دست داری
این خانه گرش بهشت سازی
تو صاحب جاه و در کمالی
این خانه گرش کنی جهنم
چون غاصبی و زیاده خواهی
گر شوکت خانه خود هستی
چون نیک مرام و با خصالی
هر خانه به خانه دست یازی
تو سیر نمی شوی گدایی
گر عزم کنی بدست آری
چون پاک دل و رو به خدایی
گر آرزوی دراز داری
جان بر سر آرزو گذاری
نه آرزویی و نه فکر رویا
نیکو صفت و با صفایی
هست زندگی ات شاد و خرسند
لبریز اصالت خدایی
گر در غم و حسرتی شب و روز
این رسم تو است غمگساری
گر زندگی دراز خواهی
کن سوی خدا عذر خواهی
گر مرگ خودت طلب نمایی
زودی برسد اجل نپایی
2/7/89
.

دوست آزاری و دشمن پروری

الموت
تمشک دریاچه اوان

می شناسم من تو را اندر گذار سالها
دردهای مشترک پیوند داده جان ما
حال دشمن با توان ومنطق خیره سرش
مانع هر وحدت و قصدش جدا سازی ما
هر چراغ روشنی و نور بر پا شد کنون
رو به خاموشی نهاده در چنین حال و هوا
این به ظاهر دوستان و به باطن دشمنان
نیستند ازسنخ ما و فتنه ها کرده به پا
ما همان فرزند کار و عشق بودیم و جهاد
لیک ما را رانده اند از وصلت آن سالها
ما به آب و نان اندک سفره های بی ریا
شاد بودیم و وارسته در صلح و صفا
خانه های کوچکمان جای مهرو دوستی
با همه همسایگان بی رنگ بودیم و ریا
چشم یاری بسته اند تنها و بی کس کرده اند
یار باشند ناکسان را طی کنند این ماجرا
من اگر زخمی تو باشم بیابم مرهمی
لیک زخم دشمنان را نیست درمان و دوا
دوستان با وحدت و یاری بیابند راستی
دشمنان در کوششند تا کج کنند این راه را
دشمنان با مردم آزاری و ایجاد نفاق
عهد وپیمان بسته اند تا بشکنند پیمان ما
سال های رنج بردن دادن صد ها شهید
شد مهیا دفع دشمن ملک و ملت شد رها
انتظار مابه وحدت بود و صبر و دوستی
چند صباحی بود و یادش ماند در دل های ما
روز بهروزی رسد روزی ببینی آن زمان
شادی و خنده بر آید از سرا و خانه ها
مشکل ما دوست آزاری و دشمن پروری
ما بدین اوصاف باید طی کنیم راه خطا
دوستان باشند پرچم دار آئین و خرد
دشمنان باشند ویرانگر به عقل و دین ما
مردمان سر زمین ما باشند خردمند و شهیر
جای پای صالحان دارند نباشند بی نوا
گر به دنیا بنگریم و مردمان نیکبخت
جمله با هم در تعامل مردم بی مدعا
19/6/89
.

پایداری

سهروردی
طارم

مبادا بر منیت دل ببندی
وجودی که به بادی هست بندی
ترا عمری کشد این سوی و آن سوی
ندارد شرم این عفریت پر روی
ترا بندت کند بر مسند و جای
به فرزند و رفیق و دولت و رای
ندارد رحم و ایمان و مروت
به کام بی شعوری داده عا د ت
تو نا مش را بدانی و بخوانی
منم هست هر زمان ورد زبانی
نشد یکبار بی او سر نمایی
چه شد هر بار از دردش بنالی
به هر چیزی به دنیا دل سپاری
شب و روز بر سر آن می گذاری
نداری عقل و فرمان دست نفس است
به شوق بت پرستی روح خسته است
چگونه این بلا آمد سراغت
نمی دانی و این باشد جهالت
به روزی که به دنیا پا نهادی
ز هفتادو دو ملت آزاد بودی
وجودت کوچک و قلبت چو دریا
به هر چه دست بردی شد مهیا
چه آمد بر سرت آید بیا دت
جماعت جامعه زنجیر پایت
بیا یکبار دست از این صنم شوی
فروزان شو درون خانه ات جوی
ببین آنجا ز مهر و عشق مانده است
ترا آنجا به سوی دوست خوانده است
نمی دانی که وقت بسیار تنگ است
حقیقت جاودان بی پای و بند است
وجودت چون حقیقت شعله و نور
که زیبایی به نور تو دهد نور
تو آغازی و پایانی نداری
به ذات حق تعالی پایداری
21/7/90

.

ندانستیم

صدا کن مرا مهر پویا
برای مرگ آزادی دهان بسنتد ندانستیم
گرفتند حنده از لب ها و گریاندند ندانستیم
به ظاهر راستین بودند ولیکن اندرون تیره
مصیبت خانه کردند زندگی بر ما ندانستیم
ندایی سالها می گفت که کمتر گول آنان خور
به ما کوران ساده دل ریا کردند ندانستیم
تو جان خویشتن دادی و یادت ماند در دلها
کنون امروزبه آثارت ریا کردند ندانستیم
برای ساختن کشور همه بودیم به هم یاور
ببینی ناجوانمردی به پا کردند ندانستیم
خدایا جایگاه ما نه این اوضاع ویران بود
به مردم نام بد نامی نهادند و ندانستیم
برای غارت ملت ببردند گوی هر سبقت
فزون در فقر و نا داری رسیدیم و ندانستیم
به هر دینی و آئینی زدند مهر بی دینی
چنین بی دین و ایمانان ستودیم و ندانستیم
هر آنکه کرد با زحمت زمین و مزرعه آباد
به خیل و جمع بیکا ران کشاندند و ندانستیم
نه دانشگاه نه صنعت نشد سرمایه ملت
هر آن آباد شد نابود بدیدیم و ندانستیم
در این احوال آینده کند بر ما قضاوت ها
که کردیم سازگاری ها به حاکم ها ندانستیم
هزاران سال دیگر هم اگر اینگونه ره گیریم
چه حاصل می شود ما را آنهم ما ندانستیم
10/8/89

.

شوکت یا نکبت

بسطامی صنم
29/2/90
چو انسان عاملست هر جا بسازد رافت و نفرت
بعید ﭐید کزو بینی نشان پاکی فطرت
بپا گردیده گوناگون بنای سلطه هر سویی
از این سرمایه و مکنت نشاید کار با حیرت
کنون هر روز می بینیم به زور دشمنی و جنگ
بگیرند جان محرومان و یابند با آدمکشی شهرت
جهان یک گوشه اش شادی و جای دیگرش بیداد
یکی شب ها گرسنه دیگری در ناز و در عشرت
خداوند نیک می داند بشر مهد شرارت هاست
به ظاهر نقشه های خوب و در اعمال بد سیرت
به نیرو و توان علم کدامین راه می جوید
سوی آرامش و وحدت یا بد نامی و نفرت
هم آنانی که می سازند ابزار تن ﭐسانی
هم آنانند می سازند مرگ افزار بهر صورت
ورای دانش و هوشش بشر با خویشتن دشمن
خدا بر ما صبوری می کند با عشق و از سیرت
جهان و چرخ گردونش کدامین سوی می گردد
بعید است عاقبت بینی بشر با عزت و غیرت
29/2/90 .