مسرور باش

زندگی شادی و رنجی بی شمار مسرور باش

از نهادت عشق و آزادی برآر  مسرور باش

تا  توانی  بر  لبانت  نو   گل   خنده   بکار

از ملالت خویشتن بیرون بیار مسرور باش

شکر ایزد را کنیم چون خنده بر لب ها نهاد

خنده را کن آشکار بی اختیار،  مسرور باش

ور به خندی روزگارت خنده باران می شود

بر بنای عشق و ایمان پاگذار مسرور باش

منطقی رفتار  کردن  شوق هستی  می ﺒˊرد

بذرˏ مشتاقی و محبوبی بکار  مسرور باش

سخت گیری  شادمانی  را به یغما  می ﺒˊرد

مهرورزی کن  بدارش پایدار   مسرور باش

معرفت با ترشرویی همدل و همساز  نیست

خوشرویی کن بسازش آشکار مسرور باش

در جهان هر کس لبی خنداند،دلی را شاد کرد

او بماند  یاد و نامش بر قرار مسرور باش

9/12/90

رو بسوی آبی بیکران
.

دانایی

دانایی

می زده شب- مرضیه
شدیم در بند خودخواهی رها گشتن چسان باشد
در این تاریکی مطلق شود نوری عیان باشد
برآریم عقل و دانایی چراغی را بر افروزیم
شویم مومن به آهنگی که نفع صالحان باشد
چو باشیم منفعل ناچار همه درها شود بسته
گره از کار برداریم درایت کارما ن باشد
کلام مصلح دانا به فرجام عمل آگاه
روال آدم بد خو خلایق در زیان باشد
ز کردار فاش می گردد ثبات نیک پنداری
خرد با چشم بینا و کارش داوری باشد
ببینی خیر اندیشان چرا بر نیک پی گیرند
ولو دائم بد خواهان فضاحت کارشان باشد
هر آنکس میدهد بر باد نشان شوکت ما را
به رسوایی رسد روزی که کار ابلهان باشد
در این دریای توفانی و امواج خروشا نش
بحواهد ناحدایی که به دریا آشنا باشد
19/11/90

دانایی
دانایی
.

قطره باران

اگر مستم من از عشق تو مستم-مرضیه
رها بودم رها بودم میان ابرها بودم
شدم قطره باران به خشک و تر باریدم
گهی بالا گهی پائین بهر سویی روان بودم
بشکل دانه شبنم رخ گلبرگ بوسیدم
جدا گشتم جدا گشتم چو برگ زرد پائیزی
میان شاخه رقصیدم به روی خاک غلطیدم
ترا دیدم ترا دیدم سوار شانه های با د
به سویم آمدی غران به رفتارت بخندیدم
نترسیدم نترسیدم ز فریاد خروشانت
شدم همراه خاک خشک به اندامش چسبیدم
تنم یکسان با خاک و کنون من خاک نمناکم
برای دانه های خاک خوراک و دانه ها چیدم
فدا کردم فدا کردم تن و جانم برای خاک
چو فردا بینیم سروم بلوطم نارون بیدم
بیا فردا بیا فردا سراغم را ز بستان گیر
چمنزاران و گلزارم برای عشق معبودم
16/11/90

مرا عشق رخت بیچاره کرده
مرا عشق رخت بیچاره کرده
.

خنده بر لب کیمیا شد

در نداری و فقیری عمر ما رفت و فنا شد

کارکران در حال کارند
کارکران در حال کارند

هر دری را چون گشودیم آن در بسته ما شد

هر سحر چشمی نهادیم به امید روشن روز

شام تاریکی رسیدوکفش و رخت تن ما شد

ناسپاسی ها ز یاران و نا کامی های دوران

می کشیدیم و سر ما بود که دایم بی کلاه شد

بر تن حسته رساندیم بار نفرین و ملامت

روح پژمرد و شریک درد بی درمان ما شد

باورم آمد که عالم سفره جود و کرم نیست

نعمتش بر بی نیازان نکبتش نصیب ما شد

خنده تا دیروزخویشی با لب وسیمای ما داشت

حال خاموشی گرفته خنده بر لب کیمیا شد

من دلیلم آفتاب و تابشش از بام تا شام

بین طلوع و هم غروبش دور از ایوان ما شد

شهر ما بالای شهری داردو پائین شهری

وضع ما تا یاد داریم زیر شهر ماوای ما شد

بر دلم آمد گواهی نیست یکسان عدل و یاری

آنچه در تقدیر داریم مستمندی یار ما شد

آنکه ما را آفرید و عا دت و اعمال ما دید

اتفاق بر ما نهاد و شاهد بلوای ما شد

بر چنین رفتار گشتیم مبتلا تا روز محشر

هر که در پندار و کردار از خردمندی جدا شد

حیاتی8/11/90.

ابد دانای نادانیم

پس از پائیز رنگارنگ زمستان آمد و سرماAustralia...Pedram
طبیعت شکل دیگر شد جهان جاوید و پا بر جا
تن ما طاقت سرما ندارد همچنان گرمای سوزنده
از این سرما و آن گرما دو صد نعمت رسد ما را
درون قطره باران نهان املاح سرگردان
کزین املاح ارزنده سلامت در وجود ما
میان لایه های خاک هزاران چشم و جان زنده
از این سرمایه ها هر جا زمین دارنده یکتا
ز دریاها چه می دانیم ز موجودات بی پایان
همه دانسته های ما قیاس ذره با دریا
زمین کوچک ما بین چو گوهر در دل دریا
هزاران چون زمین گردان بقای کهکشان برجا
از این دانستگی هامان باید چشم بر بندیم
ابد دانای نادانیم برای دانش دنیا
بدان مخلوق نتواند ز خالق پرده بر گیرد
هر آنقدر دانشش والا همان مقدار نا بینا
در این تاریکی مطلق تمامی جهان مظروف
ظهور ظرف و مظروفش همان معشوق نا پیدا
5/11/90
.

شادمانی خلاق

دلم از لذت دنیا پشیمان و گریزان است
نداند ساعتی دیگر چه پیش آید هراسان است؟
ندانم تا صباحی چند دلم خوشدل به احوالیست
نباشد خرمی دائم رسد روزی که حرمان است
محافل شاد می بینم بساط شادمانی هاست
نبینم شور و شیدایی هوسبازی نمایان است
چنین داد سخن دادی که سرشاری ز شادی ها
ز کردارت می بینم که چشمانت پریشان است؟!
حضور و بستر دریا فضایی ساکت و آرام
کنار ساحلش بینی فغان موج و توفان است
برای ترک این خانه روزی دل به رفتن گیر
ببین ترک تعلق ها برایت سهل و آسان است؟
من و تو زاده رنج و ز چشم یار محرومیم
نمی دانیم و مجبوریم که شیدایی نه آسان است!
برای عاشقی باید فنا کرد میل و خواهش ها
چنین دلبستگی هایی که زخمش بر تن و جان است
به دنیا آنکه ما را داد عمری شهد آسایش
نشد تا فهم بنمائیم خدا محبوب انسان است
بنا کرد خالق یکتا به دنیا زشتی و زیبا
چه باشد آن هنر از ما و نقش ما نمایان است
رویم بر آستان دوست کو سرچشمه شافی است
برون از خویشتن ٱئیم حضورش نور تابان است
24/10/90

صخره ها و میمون ها
صخره ها و میمون ها
.

مصدر زندگی کج است

گم شده خورشید خرد راه ثواب بسته است
زینهمه اعمال گناه دل به عزا نشسته است
دوستی و مهر و وفا یار سفر رفته است
شرارت آرمان کس عبد و غلام نکبت است
پر شده باطن ز ریا بوی تعفن سر و پا
خدعه و نیرنگ زنی تاج سر جهالت است
عشق مجازی هنرش ورد زبان نا کسان
عشق حقیقی اثرش مرده به باد رفته است
راه صواب کج شده راه گناه مرتب است
چون به ادب خو کنی بی ادبی مفاخر است
گر به نجات رو کنی سخره ابلیس و ددی
بین به کجا رسیده ایم شرم و حیا تظاهر است
بین دل ما به جای حق گشته رفیق معصیت
گذشته آب از سرش مانده و غرق حیرت است
رنج و عذاب می کشد آنکه مدارا صفت است
چونکه درون مردگان زندگی اش معذب است
حیاتی20/10/90

اخلاق به زبان ریاضی
اخلاق به زبان ریاضی
.

پرستوهای عاشق

مهاجرت
مهاجرت

چون پرستوهای عاشق می روند از این دیار
همچنان با بی قراری مانده ایم چشم انتظار
می کنند اندوه خود پنهان از هجر وطن
تا نبینند مام میهن با دلی اندوهبار
شوقشان پرواز کردن از کران تا بی کران
مهرشان با میهن و باشد همیشه پایدار
در نوردند آسما نها و خطر اندر کمین
افتخار عاشقانست و پریدن بهر یار
آن غریبستان بر آنان هیچ وقت ایران نشد
لیک بر نام آوران فرقی ندارد کار زار
این پرستوهای عاشق جانشان ایران زمین
هر کجا دستی بر آرند یاد و نام این دیار
3/10/90
.

قدرت عینی

اقتصاد
national_geographic_09

 

قدرت تولید و کسب و کار را بر پا کنیم

مصرف بسیار را بی ارزش و افشا کنیم

 اقتدار ملت ﭐنگاه  در عمل  پیدا  شود

گر زبان توسعه بر مرد و زن انشا کنیم

اقتصاد پر توان با  امنیت  بالنده  است

هر تلاشی در مسیر کاروان اجرا کنیم

اختلافات و تفاوت منطق امروز نیست

خویش را در بی نیازی از تعلق ها کنیم

بر قراری  روابط  پاسداری از ضوابط

اصل نفع مردمان را لازم الاجرا کنیم

سعی در  اعتدال  و پایبندی  در  عدالت

 شهرت  بایسته را در کارها  ابقا کنیم

ساختار زندگی با عدل و ایمان  و درایت

می رساند نعمت و از شکوه ها پروا کنیم

14/9/90.

غیبت هوشیاری

تا دور دست ها همه جا آبی

تا دور دست ها همه جا آبی
تا دور دست ها همه جا آبی

بعد از آن روزی که غایب گشت هوشیاری ما
روح ماند اندر اسارت فکر دون شد رهنما
ما ندانستیم از اول قدر و شان ذات خویش
قصد بازیگر شدیم و غرق در پندارها
آنچنان این اهرمن بر جسم و بر جان چیره گشت
تا که غاصب شد به خانه صاحب اصلی کجا
نفس می گوید ترا اندیشه در آمال کن
آرزوهای فراوان خاطرات ناب را
در فزون خواهی بکوش و در زیادت ره بپو
چون در این احوال باشی شاخصی و رهنما
گر بسویی می روی با عزم و میل خویشتن
حالیا در غفلتی غاصب ترا گوید بیا
گر خمیده پشت گشتی زیر بار فکرها
روز آسایش نبینی او بیاید بارها
گر به دولت چشم داری چشمهایت می شود
روز نکبت کور گردی گویدت ای بی نوا
گر ترا سرور نماید می کند صد قال و قیل
در سیه روزیت خندد این شرور بی حیا
گر به کاری و به چیزی شهوتت غالب شود
عزتت را محو سازد بی هیچ شرمی وحیا
تا بدانجایی که کور شهوت و علت شوی
چون که پایانی ندارد نیست راهی در رضا
از عنادش دور خواهی از گریبانت شود
بایدت چله نشستن در ریاضت سالها
تا نگردی زخمی خنجر ز دستش بی امان
بس بعید است فهم بنمایی و بشناسی هوا
6/10/83
.