غافل تو و من

معنی وجود را نه تو دانی و نه من
اسرار جهان را نه تو خوانی و نه من
راز و معنی زبان حال من و توست
این نقص عیان را نه تو دانی و نه من
در هر نفسی زندگی داد به ما

به دریا بنگرم دریا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
بی هر نفسش مرگ یارتو و من
ما غره از آن که اشرف مخلوقات
هستیم و نیست بهای کار تو و من
این جان که تن کالبد آن باشد
عمریست در کمند نفس تو و من
او روح به ما داد اسیرش کردیم
افسوس نشد جلوه ِ گاه ِ تو و من
غافل بودیم و حرمتش بشکستیم
امروز شده در عذاب حال تو و من
این زندگی هدیه ای کز دوست رسید
بین بر سر آن چه ها نکردیم تو و من
او باد بهار از نفسش داد به ما
این گرد و غبار و دود آثار ِ تو و من
این خانه بهشت بود جهنمیش کردیم
دنیا و عقبی ، خراب شد بر تو و من
ما ظلم و جفا به خلق دنیا کردیم
در بارگهش، گناهکاریم تو و من
انصاف بده که ما نوعدوست نه ایم
صد همسایگی کرسنه داریم تو و من
این خانه به ما داد که زندان نکنیم
بنگر شده ایم اسیر و تنها تو و من
او می دانست خلایقش نادانند
اسرار ازل عیان نکرد بر تو و من
او چشم داد تا ثریا بینیم
بیند تا به نوک دماغ چشم ِ تو و من
او قلب به ما داد که عاشق باشیم
در نفرت و تیرگی دلهای ِ تو و من
شاید سفری دگر به اینجا آئیم
در عدل و قضاوتش نادان تو و من
او هر چه سپرده ست ز ما پس گیرد
این جان و جهان از اوست نه زان تو و من؟
دیدی که چگونه عمر به پایان رسید؟
در دام جها ل هنوز حیران تو و من
چهارشنبه 28 / 1389

.

دست فروش کوی و برزن

چو گذشتی از دیارم سفری به کوی ما کن
نگهی به دست فروش دوره گرد ِ زیر پا کن
که ازاین ظاهر زشتم بنگر به وضع و حالم
توبخوان مرا بسویت فرجی به شام ما کن
به خدا قسم نبودم سر و دست و پا شکسته
شب فقر بلاکشم کرد و، تنم ز بند وا کن
همه جای این دیارم همچو من هزار باشد
ز خرابه ها ندانی و نظر به کومه ها کن
چه کسی روا بداند که توان ما نداند
شب تار ما نبیند ، لب ِ موعظه رها کن
اگر عا جز و اسیرم غم فقر کرده پیرم
سر شادمانیم مرد، کم ، نمک به زخم ما کن
بی گمان ثواب دنیا به شفای دردمند است
به نشان آدمیت خدمت ِ خلق خدا کن
تو توانا و سلامت نه غمی نه شام تاری
غم و رنج ما غریبان به حضانتی دوا کن
ز کرم خدای عالم بدهد هزار نعمت
یک ، از آن ، خان کرم را سوی دست بینوا کن
کیست محتاج نباشد به برادری و یاری
در ِ احسان و کرم را ، یارب به ما عطا کن
22/2/91

veniz
veniz
.

جهان و خالقش باقی

جهان و خالقش باقی
استوارند کوهساران ، رودها و چشمه ها جاری
که می گویند، ما فانی ، جهان و خالقش جاری
ببینی بلبلان سر مست و قمری در غزلخوانی
ز برف آب زمستانی خروشان نهرها جاری
به آهی و ﺪ́ می بندیم به عمر کوتهی شاید
اگر صد سال هم باشیم نمانیم باقی و ساری
به زیر خاک ها خفتند هزاران مهتر و سرور
بسازد واژگون عالم، ننشیند ، در چشم فلک خاری
عبث با آرزوهامان به رویاها مشغولیم
هم اکنون تا ﻨ́ﻔ́س داریم ، نداریم شور و آثاری
بتو گفتم خوش باش و قدر ِلحظه ها دریاب
نمانی ماهی و سالی بزن بر طبل بی عاری
بدان بعد ِ مردن ، چند روزی را خویشانت
بگویند قصه ها ی تو برایت می کنند زاری
پس از سالی دگر آیا ز فرجامت خبر داری؟
دگر نام و یا دت را نیارند بر زبان جاری
به نا امنی بشو آگاه و دریاب نقش عالم را
به دنیا شادمان باش و رسان بر دیگران یاری
ﺒﮐِش از آرزوها دست و بر نجوای دل بنشین
بدان تو شاه شاهانی ، چهانگیر و جهانداری
89/2/2

ماه
ماه
.

تو موسیقی چه می دانی ؟!!! (رپ خوانی)

با زبانی تلخ
وجودی مسخ
مردان،زنان،ایران ، ایمان و مذهب را
اهانت می کنی،
خویشتن را در لباس اهرمن گم می کنی.
نمی دانی و نادانی درون منجلاب خویش پنهانی.
هر آن ایمان که ما داریم
از آن خویش می دانیم
وجود خویشتن دانیم
عشق و شرافت ، منزلت را پاس می داریم .
نمی دانی و نادانی درون منجلاب خویش پنهانی.
نمی دانی و نادانی میان سرزمین اجنبی
محکوم و حیران و پریشانی.
وجود نا وجودت را حضور بی حضورت را
پشیزی ، ارزشی هر گز نمی دانی ؟
از ٱنانی که از ٱنان زبان رپ ، عاریت داری
هم ٱنانی که ٱنان را نمی فهمی ، نمی خوانی
نشد هرگز ، وطن را، دین و ایمان را ،
مردان و زنان و مذهب و کشور خود را
مثال تو با زبانی تلخ ، وجودی مسخ ، با کلامی بد
بگویند و بخوانند و رسانند پیغام ناشایست
به نادانی ؟
تو رپ خوانی می دانی ؟!
تو موسیقی چه می دانی ؟
زبان شعر و موسیقی
بیان عشق و ایمان را
با روح تب دار و بیمارت
چه نا زیبا می خوانی !
خجالت می کشم ، گویم ترا یک مرد ایرانی
تو از سنخ شرافت
پاکی و عشق و درایت
نیستی.
تو بد فرجامی و آلوده دامان
همچو شیطانی !
نمی دانی و نادانی درون منجلاب خویش پنهانی.
1/3/91

استرالیا
.

زندگی

زندگی بدان که افسانه است
محو او شو خویشتن بکن آزاد
با خرد زندگی کن چو فرزانه
گاه دیوانه شو برو از یاد
زندگی روایتی است جاویدان
قصه بر خوان غصه رابده بر باد
رنج بردن نشان نادانی است
پر نشاط اندرون یاب آباد
عاقل آنکه بند چیزی نیست
عاشق آنکه رسیده جانش شاد

نشان از روی زیبای تو بینم

16/3/85

.

سایت ادبی

علاوه بر کهولت سنٌ ، به دلیل تشدید کسالت های گوناگون از پاسخ فوری به اظهار نظر ها ، و به خصوص اظهار محبٌت های احتمالی دوستان ، و همراهان ….. ، معذور می باشم .
سایت ادبی
خواب دیدم می گفت :
« شعر ، نهری است ز احساساتی
که ز سرچشمه عشق
و پس از گرم شدن ،
فصل بهار
و آن : بهار جانت …
از دلت می جوشد
چون یکی چشمه ز اعماق خیال
و سپس ؟
جویباری است خرامان و زلال
چشمه ها سر بسر هم بنهند
تا یکی رود شوند
و به سوی دریا :
غزل و قطعه ؛ رباعی ، چامه
شعر نیمائی و نو ، یا آزاد
رو به سوی دریا
دریا ؟ نه ! یک « مجموعه »
که تواند بود هم یک « سایت » : سایت ادبی
شاعرانی به زبانی که زپارس
یا خراسان ، و تمام ایران
ریشه دارد ؛ و بنام « پیوند » .
صحنه ی مشترکی است :
از تمام ملٌت
از تمام تاریخ
از تمام فرهنگ
و…. « ادب » بر تارک .
این یکی سخت مهمٌ است ، چرا ؟
چون که یک هنگ از آن بی ادبان
عربانی به شکم سوسومار
مغولانی بی فکر
جاهلان تاتا ر
همگان بی ادب و بی منطق
« پارسی گشته » زروی اجبار!
به هوس افتادند
تا به هر نحوی هست
شیک پوشند لباس شاعر ،
چه بسا سخت شهیر !!!
پستی و منزلت و پول و مقامی ، تکبیر !
الله اکبر ! الله اکبر ! الله اکبر !
زورکی شعر نویسی کردند ؛
نه که شعر ، یک عبارات عجیب
با مفاهیم غریب !
گرچه گاهی هم
اندکی ، بخشی ، تا حدٌ و حدودی یک شعر .
« سعربافان » حوالی و قریب
به تفنن همگی شعر سرا
به تجرٌی همگی « مِعر » سرا
اینچنین لب به لب و گوش به گوش
صد که نه ! هشتصد و…
نهصد و… هرساعت بیش
به شماره در پیش
به شماره در جوش
همه در جوش و خروش
من ناقد همه جا گنگ و خموش !.
بشنو !
زلزله آمده است ؟!!!
… و این صداهای مهیب ؟!!!! »
من پریدم از خواب
رعد پنجشنبه شب چهاردهم
و شما خوابیدید ؟
15 اردیبهشت 1391
شعر از علیرضا آیت الهی

تا دور دست ها سبز
تا دور دست ها سبز
.

دلتنگ شب دشت شقایق

دلتنگ شب دشت شقایق
هنوزم می شه دل بست و هنوزم می شه عاشق شد
هنوزم می شه دلتنگ شب دشت شقایق شد
هنوزم می شه با آیینه ها از عشق نجوا کرد
دو رکعت زندگی را در کتاب عمر معنا کرد
هنوزم می شه در نبض زمین تشنه جاری شد
به آهنگ خوش باران ، بهاری شد ، بهاری شد
هنوزم می شه شب ها ، بی قرار بوی باران شد
به بزم شمعدانی ها شبی تا صبح مهمان شد
هنوزم می شه شور رویش بابونه را فهمید
هنوزم زندگی را می شه در چشمان صحرا دید
+++
هنوزم می شه شاعر بود و شعر تازه ای سرکرد
طلوع عشق را در غربت تردید باور کرد
هنوزم میشه احساس قشنگ یاس ها را چید
به بویش کلبه ی تنهایی خود را معطر کرد
میان بیت بیت هر غزل ، با یاد روی دوست
چراغ عاشقی افروخت ، تا دل را منور کرد
پلی زد از زمین تا آسمان آبی روشن
به شوق لحظه ی ناب اجابت ، دیده را تر کرد
++++
بیا تا بگذریم از شب ، سحرمشتاق دیدارست
نترسیم از سیاهی ها ، دو چشم ماه بیدارست
در این فرصت که باقیمانده بادل صاف و صادق شد
هنوزم می شه دل بست و هنوزم می شه عاشق شد
احمدفرجی17/2/91

دشت شقایق
دشت شقایق

.

باید از من بدرآئیم

لطمات تن ﭐزرده ما بین همه جا ورد زبان است
در فروماندن و اعجاز نکویی سرابست و خیال است
همت و عزم نداریم همگی گوش به فرمان و مطاعیم
نقشه و طرح نداریم یاری کردن بخت امر محال است
سختی و محنت دوران همه باید بکشیم یکدل و یکسان
ضرر و سود برای همگان باشد و این عدل و کمال است
تا کجا قافله لنگ برانیم و تن فرسوده بهر سوی کشانیم
کار بیهوده سرمایه بسوزاند و آخر زیانش هزار است
راه آبادی و سازندگی از مصدر انصاف و صداقت به در آید
ور نه بی صدق و درایت پی این خانه ویران و خر اب است
هر بنایی که خود کامه به پا کرد زمان کشت و فنا کرد
پی ویرانگریش شهر فروماند مردان و زنانش به هلاکست
باید از من بدرآئیم و این چرخ برانیم و به هنجار بکوشیم
گر در این صف بمانیم ز رفتار نمانیم بدان عین صوابست
11/1/91

تو کجایی تا شوم من چاکرت
.

وارسته شدن

صد بار به اسرار نوشتند وارسته شدن چیست
تو طعنه زدی ناله مرغان گرفتار ز زندان و قفس نیست
گفتم به رهایی برسی با قطع رفاقت ز منیت
گفتی که این شرط فراست  بی درمان و دوا نیست
گفتم تو که باشی تا راه درست و ره کج را بنمایی
گفتی صیانت بی مرشد و مقصودظفر نیست
گفتار میان من وتو راه به جایی نرسانید
تو گفتی و من مرکز انکار وارسته شدن نیست
آزادی دنیا که برایش بزنند بر سر و بر دست
زندان عظیمی است از بند و آزاد شدن نیست
آن صلح و صفایی که به نهاد من وتو داد خداوند
امروز کجا رفته و دگر نیست وارسته شدن نیست
وارسته شدن شرط توسل به خداوند بخواهد
ابلیس چو فرمانده ما شد وارسته شدن نیست
27/12/90

Perth
.

شهیدان و جانبازان

نشناختمت ای عشق چون چشم دلم کور است
در فهم نمی گنجی از عقل و بیان دور است
ما مرکب عمر خویش بی مقصد جان راندیم
در بادیه ی غفلت این قافله مهجور است
دیدیم یاران را عازم به دیار دوست
خوردند شراب عشق میخانه چه پر شور است
کشتند شب و ظلمت آنان به عشق دوست
اکنون در و دیوار این خانه پر از نور است
جانباز ز جان بگذشت تا جان جهان بیند
او مظهر ایمان و با عزت و منصور است
با عزم شهیدانش سر فراز ایران شد
سر مشق جهان گردید این مدرسه مشهور است
اسفند 86

لاله در بهاران
.