دلم از لذت دنیا پشیمان و گریزان است
نداند ساعتی دیگر چه پیش آید هراسان است؟
ندانم تا صباحی چند دلم خوشدل به احوالیست
نباشد خرمی دائم رسد روزی که حرمان است
محافل شاد می بینم بساط شادمانی هاست
نبینم شور و شیدایی هوسبازی نمایان است
چنین داد سخن دادی که سرشاری ز شادی ها
ز کردارت می بینم که چشمانت پریشان است؟!
حضور و بستر دریا فضایی ساکت و آرام
کنار ساحلش بینی فغان موج و توفان است
برای ترک این خانه روزی دل به رفتن گیر
ببین ترک تعلق ها برایت سهل و آسان است؟
من و تو زاده رنج و ز چشم یار محرومیم
نمی دانیم و مجبوریم که شیدایی نه آسان است!
برای عاشقی باید فنا کرد میل و خواهش ها
چنین دلبستگی هایی که زخمش بر تن و جان است
به دنیا آنکه ما را داد عمری شهد آسایش
نشد تا فهم بنمائیم خدا محبوب انسان است
بنا کرد خالق یکتا به دنیا زشتی و زیبا
چه باشد آن هنر از ما و نقش ما نمایان است
رویم بر آستان دوست کو سرچشمه شافی است
برون از خویشتن ٱئیم حضورش نور تابان است
24/10/90
.
مصدر زندگی کج است
گم شده خورشید خرد راه ثواب بسته است
زینهمه اعمال گناه دل به عزا نشسته است
دوستی و مهر و وفا یار سفر رفته است
شرارت آرمان کس عبد و غلام نکبت است
پر شده باطن ز ریا بوی تعفن سر و پا
خدعه و نیرنگ زنی تاج سر جهالت است
عشق مجازی هنرش ورد زبان نا کسان
عشق حقیقی اثرش مرده به باد رفته است
راه صواب کج شده راه گناه مرتب است
چون به ادب خو کنی بی ادبی مفاخر است
گر به نجات رو کنی سخره ابلیس و ددی
بین به کجا رسیده ایم شرم و حیا تظاهر است
بین دل ما به جای حق گشته رفیق معصیت
گذشته آب از سرش مانده و غرق حیرت است
رنج و عذاب می کشد آنکه مدارا صفت است
چونکه درون مردگان زندگی اش معذب است
حیاتی20/10/90
.
پرستوهای عاشق
چون پرستوهای عاشق می روند از این دیار
همچنان با بی قراری مانده ایم چشم انتظار
می کنند اندوه خود پنهان از هجر وطن
تا نبینند مام میهن با دلی اندوهبار
شوقشان پرواز کردن از کران تا بی کران
مهرشان با میهن و باشد همیشه پایدار
در نوردند آسما نها و خطر اندر کمین
افتخار عاشقانست و پریدن بهر یار
آن غریبستان بر آنان هیچ وقت ایران نشد
لیک بر نام آوران فرقی ندارد کار زار
این پرستوهای عاشق جانشان ایران زمین
هر کجا دستی بر آرند یاد و نام این دیار
3/10/90
.
قدرت عینی
قدرت تولید و کسب و کار را بر پا کنیم
مصرف بسیار را بی ارزش و افشا کنیم
اقتدار ملت ﭐنگاه در عمل پیدا شود
گر زبان توسعه بر مرد و زن انشا کنیم
اقتصاد پر توان با امنیت بالنده است
هر تلاشی در مسیر کاروان اجرا کنیم
اختلافات و تفاوت منطق امروز نیست
خویش را در بی نیازی از تعلق ها کنیم
بر قراری روابط پاسداری از ضوابط
اصل نفع مردمان را لازم الاجرا کنیم
سعی در اعتدال و پایبندی در عدالت
شهرت بایسته را در کارها ابقا کنیم
ساختار زندگی با عدل و ایمان و درایت
می رساند نعمت و از شکوه ها پروا کنیم
14/9/90.
غیبت هوشیاری
بعد از آن روزی که غایب گشت هوشیاری ما
روح ماند اندر اسارت فکر دون شد رهنما
ما ندانستیم از اول قدر و شان ذات خویش
قصد بازیگر شدیم و غرق در پندارها
آنچنان این اهرمن بر جسم و بر جان چیره گشت
تا که غاصب شد به خانه صاحب اصلی کجا
نفس می گوید ترا اندیشه در آمال کن
آرزوهای فراوان خاطرات ناب را
در فزون خواهی بکوش و در زیادت ره بپو
چون در این احوال باشی شاخصی و رهنما
گر بسویی می روی با عزم و میل خویشتن
حالیا در غفلتی غاصب ترا گوید بیا
گر خمیده پشت گشتی زیر بار فکرها
روز آسایش نبینی او بیاید بارها
گر به دولت چشم داری چشمهایت می شود
روز نکبت کور گردی گویدت ای بی نوا
گر ترا سرور نماید می کند صد قال و قیل
در سیه روزیت خندد این شرور بی حیا
گر به کاری و به چیزی شهوتت غالب شود
عزتت را محو سازد بی هیچ شرمی وحیا
تا بدانجایی که کور شهوت و علت شوی
چون که پایانی ندارد نیست راهی در رضا
از عنادش دور خواهی از گریبانت شود
بایدت چله نشستن در ریاضت سالها
تا نگردی زخمی خنجر ز دستش بی امان
بس بعید است فهم بنمایی و بشناسی هوا
6/10/83
.
تولد گل های سرخ و اطلسی
با روزگار جز به مدارا راه فرار نیست
در دوستی و دشمنیش هیچ اعتبار نیست
اکنون که نفسی میرسد از فراخنای جان
هوشیار باش که مجال قرار نیست
باش ساقی و در جمع دوستان بنوش
زآن می چو عمر می رود و پایدار نیست
امروز مهلتیست تا مجلس الفت به پا کنیم
فردا زوال جان و جز خشم روزکار نیست
گوش کن در نوبهار به ﭐوای چشمه سار
کان جز مرهم دل های ماندگار نیست
دل را به بانگ قناری در صبحد م سپار
گو نغمه ساز که معشوق ما راز دار نیست
بنگر پروانه را در تابش ا نوار ﭐفتاب
این نقش ها جز هنر پروردگار نیست
گم کرده راه خویش در انبوه شاخسار
اندر پناه سرو و کاج جای اضطرار نیست
مستی ز عطر گل در گل افشان بوستان
اینجا بهشت موعود دور از انتظار نیست
آمد فصل خزان چهره بستان گرفت رنگ
هر بار بشکل دیگری و فردوس پار نیست
این ساختار که دمادم به شکل و شمایلیست
آغوش مادری که مهرش بر شمار نیست
18/9/90حیاتی
.
گلی زیباتر از ایران ندیدم
همیشه دوستدار این دیارم
شکوه و افتخارش خواستارم
برای سر فرازیهاش شادان
برای نا مرادی هاش گریان
زمانی که بدورم از کنارش
دلم نالان و چشمان اشکبارش
بگردم کوه به کوه هر آشیانه
بسان مرغک گم کرده لانه
دلم سویش کشان هر لحظه بی تاب
فراق از دوستان چشمان بی خواب
بدیدم شهر و کشورهای زیبا
چه گویم دل نشد راضی از آنجا
بدیدم مردمان پاک و صادق
همه درد آشنا و خوب و لایق
نشد وصل دلم آن حسن و یاری
نرفت ایندل به راه دل سپاری
بهر گلزار و بوستانی رسیدم
گلی زیباتر از ایران ندیدم
بدانید دوستان یاران رفیقان
غرور و اعتبار ماست ایران
شود فرسوده از آزردگی ها
نگیرد دامنش آلودگی ها
بماند نام و یادش بر زبانها
سر افراز و هنرمند و توانا
21/8/90
.
مش حشمت کل فتح اله کل اوغوزدانه
دامبوکا زنم
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
زیبائی ها و شادمانی از همه سو بر سر ما می ریختند
وقتی که تو بودی،
کمترکسی را دیدم چشمانی درخشان، لبانی همیشه خندان داشته باشد.
تو هر چیزی را به شوخی می گرفتی و برایت
به گونه مضحک جلوه گری داشت.
لحظاتی که چیزهای جدی را به شوخی می گرفتی
بعضی ها می گفتند………….. فتح اله …………توره **
اما تو فارغ بالتر از همیشه چشمانت می خندید و می خنداندی
چون پرندگان بر فرازآسمان ها در پرواز بودی
گویی بالای سر ما سیر می کردی
همه ما به وجد می آمدیم و معلوم می شد ….کی ….توره
من با تو وقت را گذر زمان را حس نمی کردم
هر چی بود شادمانی پایان ناپذیری که مثل نور خورشید می درخشید
در آن شادمانی خلاق
ما با هم هم نفس ، یک نفس بودیم
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
تو با چوب آنقلاس دارت …..تو با گفتن ….خرانی …..
ننی تانی …. یا ننی تانی …. خرانی …..
یا ای فتح اله ….پرق مادر در جواب تو می گفتم.
در لحظات زندگی می کردیم جائیکه جاویدان و همیشگی است.
فقط ما و دیگرانی که شریک آن لحظات بودیم ، لذت می بردیم
از ته دل می خندیدیم و پایان ناپذیری آن لحظه ها را حس می کردیم.
کمترکسی را دیدم چشمانی درخشان، لبانی همیشه خندان داشته باشد.
تو در نظر برادران،خواهران ، پدر، مادر، لاقید و لا ابالی بودی
یک آدم ساده …تور…
تو کارمند آموزش و پرورش بودی
آنها بر تو منت می گذاشتند و بر گردنت حق داشتند
کاری که داشتی را آنها با آشنا بازی پیدا کرده بودند
و این چماقی بود که یک عمر بر سرت بکوبند
و تو فارغ از هر نوع دینی به دیگران آنها را می خنداندی
و آنها شاد می شدند و این موهبت خداوندی را برایگان نثار می کردی
گلهای خنده بر لبان دوست ،آشنا، فامیل می نشاندی
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
یادم آمد روزی گفتی ….کتاب ” آیین دوست یابی” را خریده ای
من خندیدیم و گفتم آخه کی با تو دوست می شه ؟ تو گفتی با کتاب
” آیین دوست یابی” حتما” دوست پیدا خواهم کرد.
گفتی مادرت می گوید ….تو توری فتح اله دست وی!!
تو چیزهای جدی را هم به شوخی می گرفتی
براستی بعضی وقت ها واقعا” تور می شدی
جاییکه تو در آن سیر می کردی جای آدمهای عاقل و خردمند نبود.
همه چیز برای تو از دریچه محبت و دوستی و رسیدن به
شادمانی خلاق و دیدن چهرهای خندان ارزش داشت.
در آن مکان رفیع فقط زمانی که دست مرا می گرفتی
احساس می کردم شوخی، جدی ، مقدس ،….مفاهیمی
ساخته دست بشرند
آنها واژگانی پوچ ، فاقد حس محبت، فقط عاقلان و خردمندان
آنها را درک می کنند .
خردمندان و عاقلان به دنیای دیوانگان راهی نیست
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
می گفتی در حال و هوای دوستی ها ، جایی را می بینی
که در آنجا چیزی غیر از مهر و محبت وجود ندارد
آن قلب تو بود که همه چیز و همه کس را دوست داشت.
امروز با یاد تو …تنها دوستی که مهرورزیدن را به من آموختی
که مردم را دوست داشته باش و به آنها شادمانی ببخش
با یادی از حیاتی کل خروس ، کل اوغوزدانه
و چوب آنقلاس دار
به گذشته سفر کردم
غافل از آنکه گذشته و تو هر دو رفته اید
دو باره ترا در خیال می دیدم گمان می بردم زنده ای….
تو مثل همیشه خوشحال بودی و می خندیدی
دانستم دوستی من و تو جاویدان ماند
و آنچه همیشه جاوید است عشق و محبت است
قلب من پس از سالها با یاد و خاطره ات طپید و شادمانی گذشته بسراغم آمد.
شمت- حشمت….کل خروس – خروس کچل……………..’ﺣمش- مشهدی….کل- کچل….
کل اوغوزدانه- گردوی کچل ….چوب آنقلاس دار- چوب سر کج که با آن شاخه های درخت گردو رابه
پایین آورده و گردو می چینند. توره یعنی خل و دیوانه…د ست وی یعنی د ست بردار
یکی از روزهای زندگی
.
گل محمد افغانی
بیات ترک عبادی ملک
گل محمد افغانی نشسته بود پشت نرده های آن سوی خیابان
طرف دیگر نرده های شهر جائیکه من
پر شده بودم از نگاه دیدار او
شوقش مرا آن سوی نرده ها برد
به کنارش که رسیدم
سایه درختی سقفی خنک بر سر ما بود
قابلمه اش بر سر اجاق غلغل می کرد
گل محمد با آن شکم خود سیر می کرد
گل محمد بیکار و فقیر و بی کس و بیمار شده بود
چند روز پیشتر کاری داشت
کارهای سخت
ساختمانی رابا جان و دل انجام می داد
هر چه می دادند می گرفت
شکوه و شکایتی نداشت
امروز بیمار و درمانده شده بود.
پشت دیوار آن خانه اجازه داشت
رنج و اندوه را با سیر نشدن و گرسنگی همیشگی
مزه کند.
نشد که با دلسوختگیمان فقر گل محمدها را درک کنیم
در د یار و سر زمینی که گل محمدها بسیارند
افغانی یا ایرانی اند
دنبال جنس قیمتی داخل زباله های منزل من و تو
می گردند
با همسلکانشان بر سر جنس قیمتی مرافعه می کنند
گدا و فقیر شده اند
از شهرها و دهات اطراف آمده اند
نگاه و قلب و احساسشان مثل ماست
آنها هم آدمیزادند
غول فقر آنها را به گوشه خرابه ها، پارک ها و مسجدها کشانده است
اگر جوانند زیر بیست سالند
تو آنها را هر روز
با دست فروشی
آشغال جمع کنی
جارو کشی خیابان ها
زنبه کشی کنار ساختمانها
می بینی
از کنارشان می گذری
چهره آنها را در فقر زشت می بینی
این زشتی فقر را جامعه به آنان ارزانی داشته
گل محمد یک انسان است
گناهش فقط آمدن به دنیای ما بود
اگر دست خودش بود نمی آمد
پدر و اجدادش هم اسیر زشتی فقر شدند
این بدبختی را قرن هاست تحمل می کنند.
آنها شکایتی ندارند، آنها هم انسانند
و چون انسان هستیم
نمی خواهیم ببینم همنوعانمان به عذاب زنده ماندن اسیر شوند
و چون انسانیم ،آب و خوراک و سر پناه می خواهیم
و خدا را به شهادت می گیریم
روزی که ما را اشرف مخلوقات آفرید
ما را برهنه و بی تن پوش آفرید
این زمین زیبا و کهکشان ها آفرید
روی زمین آب و غذاو سرپناه داد
ما را در قلب و احساس و اندیشه مشترک آفرید
حال ما 6 میلیارد انسان مشترکات را کنار گذاشته با
افتراق زندگی می کنیم
میلیون ها انسان گرسنه ، درمانده و فقیر می شناسیم
قرن هاست از هم جدا افتاده ایم
کر و کوریم ، حیله گر و مکار و بی عاطفه ایم ظالمیم و مظلوم ، جنایتکار و خیانت کاریم، حسودیم و حریص
قدرت طلب و پول پرست و استثمارگریم .
در تیرگی قلب ،عشق و محبت و شفقت رنگ باخته است
ترانه و موسیقی و شعر ما
سرهم بندیهائی شده اند
و ماهیت زشت ما را نشان می دهند
ما خود را انسانیت را ، عشق را و زندگی و خدا را به سخره گرفته ایم .
18/7/83
سفریاری دیگر…….محمد تفقدی….
در زمانی که به ندرت مدرس زبان های خارجی در شهر زنجان یافت می شد محمد تفقدی دبیر زبان انگلیسی کار تدریس را با عشق و علاقه و انگیزه برای سالیان متمادی از قبل از انقلاب و تا چند سال پس از انقلاب ادامه می داد . این فعالیت پس از بازنشستگی نیز البته این بار به صورت ترجمه متون علمی و فنی ادامه داشت . دفتر کار ترجمه ، محفلی برای دوستان باز نشسته نیز بود که گرد هم می آمدند و ایام با خوشی سپری می شد . این دفتر با رفتن او به دیاری دیگر و ترک سرای فانی روشنی و صفایی نداشت . قطعه بالا در وصف سفر او سروده شد .
سفریاری دیگر…….محمد تفقدی….
بر تو نفرین ای مرگ داغ عزیزی دیگر
بنشاندی به دل ما و دفتر دیگر بستی
سالها خوش بودیم به صفای رخ دوست
همه خوبان بگرفتی و جلوه بستان بستی
اشک دیگر نکند چاره این درد قدیم
مرگ شاید ببرد رنج و عذ اب هستی
ما ندیدیم دلی شاد و فارق ا ز غم
زندگی سر به سرش درد و فراق و مستی
هر که گوید خداوند به ما شادی داد
من بگویم گرفت ا ست ز ما سر مستی
کس نداند چه است فلسفه بودن ما
نه مجال داری دل نکنی بر قصدی
گرچه تقدیر اینست مرگ عزیزان دیدن
ما شدیم درد کش و مظلمه دست هستی
شرح یاران سفر کرده نوشتم با اشک
توبسوختی غمنامه ما و قلمم بشکستی
25/3/89.