سالیانیست که ما نادم و وابسته به استعماریم
نه صاحب سرمایه خویش و نه صنعت کاریم
ما را به کرات به صف معرکه بستن بکشانند
در جامعه مصرف گروی سنت و عادت داریم
در باورمان خصلت شایستگی گشت فراموش
در ساختن بنجل و معیوب مهارت داریم
گر منزلت جامعه از نظم و نظام است
ما خویش زیان دیده و فرسوده این بازاریم
هر کس به رندی بکشد دست رفاقت به سر ما
هم ثروت ما را ببرد هم خانه به وی بسپاریم
گراصل براینست ، با هم و یک تن باشیم
افسوس که در دام من و تفرقه باور داریم
دنیا چو بنازد به زیبندگی دانش و صنع اش
ما در جهت راندن فرهیختگان سالاریم
تردید نداریم به واماندگی و بندگی خویش
با راندن فرزانه و عاقل چه در سر داریم ؟
هرکس چو ببینیم بیدار بر عقل معاش است
خوشحال به نابودی او چشم بر در داریم
تا که مغرور به اخلاق بد و کرده ی خویشیم
هر کسی مانع ما شد از او بیزاریم
شاید ﭐخر برسد روز نجات و هنر و فلسفه ما
آنروز نخواهند بگویند که وامانده و یا ناچاریم
27/4/92
ریحانه ۳ ساعت قبل
عالی بود استاد
سروده تان حرف دل منم بود
هامان نقی نیارمی ممنون از شعر زیباتان ، لذت بردم پاینده باشید