مبادا بر منیت دل ببندی
وجودی که به بادی هست بندی
ترا عمری کشد این سوی و آن سوی
ندارد شرم این عفریت پر روی
ترا بندت کند بر مسند و جای
به فرزند و رفیق و دولت و رای
ندارد رحم و ایمان و مروت
به کام بی شعوری داده عا د ت
تو نا مش را بدانی و بخوانی
منم هست هر زمان ورد زبانی
نشد یکبار بی او سر نمایی
چه شد هر بار از دردش بنالی
به هر چیزی به دنیا دل سپاری
شب و روز بر سر آن می گذاری
نداری عقل و فرمان دست نفس است
به شوق بت پرستی روح خسته است
چگونه این بلا آمد سراغت
نمی دانی و این باشد جهالت
به روزی که به دنیا پا نهادی
ز هفتادو دو ملت آزاد بودی
وجودت کوچک و قلبت چو دریا
به هر چه دست بردی شد مهیا
چه آمد بر سرت آید بیا دت
جماعت جامعه زنجیر پایت
بیا یکبار دست از این صنم شوی
فروزان شو درون خانه ات جوی
ببین آنجا ز مهر و عشق مانده است
ترا آنجا به سوی دوست خوانده است
نمی دانی که وقت بسیار تنگ است
حقیقت جاودان بی پای و بند است
وجودت چون حقیقت شعله و نور
که زیبایی به نور تو دهد نور
تو آغازی و پایانی نداری
به ذات حق تعالی پایداری
21/7/90