بیکران معروفی
از باده چشمانت سیراب شود جانم
از مستی این باده در رقص و خروشانم
امروز به دیدارت بشگفت گل جانم
فردا نباشی تو چون روح پریشانم
آهنگ کلام تو موسیقی باران است
بر لوح دلم جاری موزونم و خندانم
من خسته درون خویش بیزار از این عالم
هر دم که ترا بینم سرمست و غزلخوانم
دیدم که دلم پر شد از نور نگاه تو
من غرقه این نورم آفتاب تابانم
جانا ز که آوردی این مستی جاویدان
ساغر شده در دست این ساقی مستانم
من عشق ندانستم ترا دیدم و دانستم
از مرحمت عشقت مجنون بیابانم
با من غریبی و از طایفه ی رندان
زین غربت جان افزا درمانده و نالانم
روزی وجودت را چون جان ببرم گیرم
آنروز نمی دانی چون مرغ سلیمانم
1/2/85