شدم بینای دل از مهربانی
نمی جویم طریق ̗ ناتوانی
به صحرا و سرابش دل نبستم
به نور و آفتابش پای بستم
به لذت های دنیا خو نکردم
به غوغایش ره ،همسو نکردم
غریق شوکتم در خانه ی دل
به مستی می و میخانه ی دل
نهانم تابشش از تابش جان
چو خورشید از فروزانی دهد جان
خوشم با ناخوشی و شادمانی
کزین اضداد می جویم جوانی
خراب ̗ مستی و بی حاصلی را
نرفتم راه و دور باطلی را
صراط مستقیمم شاه خوبان
منم در آستانش شاد و خندان
کنار دیگران آرام و راحت
به یاران داده ام دست رفاقت
نباشم قاضی و گویم قضاوت
به دام” من” بیفتم تا قیامت
“منیت” حاصلش بیماری جان
بمیرد ذره ذره تا به پایان
جماعت دام” من” را چون بسازند
در این زندان و بد بختی بسازند
ندارند چاره ای جز درد ومحنت
نبینند روزگار با طراوت
اسیر زرق و برق روزگارند
در این آشفتگی ها بی قرارند
نمی دانند خرد در جان آنهاست
که نادان خرد یک عمر تنهاست
متاع و ملک و مال و جاه و دنیا
به نا پایندگی ها ، گشته بر پا
18/2/95