ما لایق زجریم و سزاور بلائیم
کس نیست چنین مانده و درمانده که مائیم
در خانه ی جان سایه وحشت چو نشاندیم
لب ها همه بستیم و ﮔ ۥسستیم و جدائیم
شد عادت ما عیب خودی را نپذیریم
با طعنه زدن بر دگران عیب نمائیم
تسلیم به خودرایی خود بوده و هستیم
بی عا طفه ، ﭙۥر دغدغه از کار درآئیم
افسوس که از منزلت خویش بدوریم
هیهات برآن قصه و افسانه سرائیم
دیروز گذراندیم به تحصیل اباطیل و خرافات
امروز پرستنده نوخواهی و لبریز خطائیم
دائم به بیراهه رویم حاصل ما غم
چون خیره سریم ، نادم و محتاج خدائیم
ایضا
ما درس محبت ز رفیقان نگرفتیم
در بستر اصحاب ریا گام نهادیم
چون صاحب تصمیم نه برای دل خویشیم
وابسته به رفتار و مرام دگرانیم
ما میل نداریم چه پیش آید و باشد
امروز بهر سان گذرد طالب آنیم
عمری به ویرانی آبادی و عمران
با رای غلط عزم علط در سر و کاریم
این قافله گمگشته در این دشت و بیابان
تا راه نیابیم به ابد منتظر زجر و بلائیم
4/6/93
Ali Davoudi
بسیار عالی!
Farzaneh Jamshidi
سلام وتشکر از شعر زیبایتان وخوشحالم که خودم و دوستانم از این ها بدوریم و انسانهای آگاه و خوشبختی هستیم گرچه شاید در آشفته بازار اجتماع صرفه مادی نبردیم و لایق بهترین ها بودیم ولی روشن بینی و بی آزاری بزرگترین صرفه زندگیمان است که در پناه آن به آرامش رسیدیم با تشکر از لطف شما و قابل دانستن من بهترین ها را برایتان آرزومندم
ali akbar soudi
Thank you Mr Hayati,
But unluckily writing is unclear!
cheers.
Mt Dourany
آفرین بادا هزاران آفزین باز گوی قصه، تو ای کارآفرین
از زندگی لنگری بساز و در خویشتن بینداز
از زندگی فرصتی بساز و ریشه بدوان
از زندگی نر دبانی بساز و بر بام دنیا شو
تو بر آستانه معبد نشسته ای وسرگرم تیله بازی پول وقدرت و اعتبار هستی
درون معبد خدا به انتظار توست
بر در بکوب در به رویت گشوده خواهد شد
از کتاب ریشه ها و بالها اوشو