مرغ سلیمان

از باده چشمانت سیراب شود جانم

از مستی این باده در رقص و خروشانم

 از روشنی رویت ﺑﺸﮔﻔۥت  ﮔۥۥ ﻞ جانم

بی گلشن رخسارت پژمرده  و نالانم

آهنگ کلام تو موسیقی باران است

بر لوح ̗ دلم جاری موزونم و خندانم

من خسته درون خویش بیزار از این عالم

روزی  که  نباشی  تو   مجنون  بیابانم

چشم ̗ دل من  ﭘۥر شد از نور نگاه تو

من جلوه ی این نورم آفتاب تابانم

جانا ز که آوردی این مستی جاویدان ؟

ساغر شده در دست  این  ساقی  مستانم!

من  عشق  ندانستم  ترا  دیدم  و  دانستم

از مرحمت عشقت سرمست و غزلخوانم

با من رفیقی و از طایفه ی رندان

زین  وحدت  جان افزا  دلداده  و  حیرانم

هر لحظه وجودت را چون جان  ببرم  گیرم

هر روز به پروازم  چون مرغ سلیمانم

                                       1/2/85

.

۳ دیدگاه دربارهٔ «مرغ سلیمان»

  1. Farzaneh Jamshidi
    پیوسته مرید حق شو و باقی باش مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش

    چون باده بجوش در خم قالب خویش وآنگاه بخود حریف و هم ساقی باش

    جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه روان و رقص کنانیم تا به دریایی

    اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار قدم به قدم بودش در سفر تماشایی

    با سلام و تشکر از شعر زیبا و پر معنایتان امیدوار م که همواره سلامت وپر از احساسات لطیف باشید

    عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

    هر کسی اندر جهان مجنون یک لیلی شدند عارفان لیلی خویش و دم بدم مجنون خویش

    ساعتی میزان آنی ساعتی موزون ابن بعد ازین موزون خود شو تا شوی موزون خویش

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.