زندگی با سعادت آرزوی مردمان با صفا
بار محنت می رود از شوره زار جان ما
گرم بازار روابط ، دست اربابان زور
بینوا بی اعتبار و جملگی سنگ صبور
روز و شب در فکر نان باشی و بار زندگی !
در غل و زنجیر هستی کی رسد آسودگی ؟
صاحب جاه و مکان در شوکت و در امنیت
ناتوان زندانی فقر و سکوت و منزلت
اغنیا سوداگرانی بر سر قدرت نشسته در امان
بینوا دنبال روزی بگذرد روز و شب و فردایشان
او چه می خواهد چه می بیند در این زندگی ؟
رنج و محنت می رسد بر دوش او و خستگی !
گر شود قربانی جهل و ندانمکاری و درماندگی !
انتظاری نیست باشد شارع وارستگی !
می رسد فردا چو امروز آفتاب دامنکشان
روز از نو می شود او همدم آزادگان
گر بیاموزیم از خورشید باشیم چلچراغ آسمان
می شویم شمع فروزان می رود تاریکی از جان هایمان
ح.حیاتی ۱۴۰۰/۱/۲۶