طارم ، رودبار، منجیل
شب گذست از نیمه و درآسمان مهتاب بود
کودکی آغوش مادر بی خبر در خواب بود
طارم آن شب آخر فصل بهارو آسمانش بیقرار
از دل خاکش فغان آمد که می سازد زمین تار و مار
رودبار غافل که فردا کودکان بی پدر
می روند دنبال مادر تا از او گیرند خبر
شهر منجیل شد اسیر قهر شوم زلزله
مردمش مدفون به خاک و جان شیرین در تله
در چنین اوضاع زمین هرآنچه در سر داشت گفت
شهر ویران شد هزاران تن به زیر خاک خفت
مردم از هر سوی ایران بهر همدردی روان
می سپردند از دل و جان دست یاری بی امان
سالها بگذشت از آنروز و چقدر آموختیم
از برای حفظ جان چشمان بر در دوختیم
خانه های امن تر گر ساختیم شاید دگر
چون زمین لرزد نگرید چشم ما خون جگر
1/4/95