آگاه شدم نشاط ز جانم رفته است
گرشاد به لحظه ا یست غم پیوسته است
رنج من و تو به عمر تاریخ رسد
ظلمت همه جا گرفته روحم خسته است
بیرون ز شمار است در نعمت دوست
از حکمت او دست من و تو بسته است
گفتند روانه شو سوی مستی و عشق
افسوس ز مکر و از ریا دل خسته است
دل را نتوان نواخت با هر سازی
آن نغمه که با ساز فسون پیوسته است
شادی هم اگر هست نوایش کوتاه
ازگوش دل ما صدایش رفته است
محشور شدم به هرکسی در عالم
ا ندر همه جا جهان به جهل آغشته است
مردم چو جدا شونداز عزت نفس
اذهان جهان چنین زهم بگسسته است
فریادکشیدم ملکارحم نما
کانسان در ابتدای راهت خسته است 28/4/86
28/4/86.