بعد از آن روزی که غایب گشت هوشیاری ما
روح ماند اندر اسارت فکر دون شد رهنما
ما ندانستیم از اول قدر و شان ذات خویش
قصد بازیگر شدیم و غرق در پندارها
آنچنان این اهرمن بر جسم و بر جان چیره گشت
تا که غاصب شد به خانه صاحب اصلی کجا
نفس می گوید ترا اندیشه در آمال کن
آرزوهای فراوان خاطرات ناب را
در فزون خواهی بکوش و در زیادت ره بپو
چون در این احوال باشی شاخصی و رهنما
گر بسویی می روی با عزم و میل خویشتن
حالیا در غفلتی غاصب ترا گوید بیا
گر خمیده پشت گشتی زیر بار فکرها
روز آسایش نبینی او بیاید بارها
گر به دولت چشم داری چشمهایت می شود
روز نکبت کور گردی گویدت ای بی نوا
گر ترا سرور نماید می کند صد قال و قیل
در سیه روزیت خندد این شرور بی حیا
گر به کاری و به چیزی شهوتت غالب شود
عزتت را محو سازد بی هیچ شرمی وحیا
تا بدانجایی که کور شهوت و علت شوی
چون که پایانی ندارد نیست راهی در رضا
از عنادش دور خواهی از گریبانت شود
بایدت چله نشستن در ریاضت سالها
تا نگردی زخمی خنجر ز دستش بی امان
بس بعید است فهم بنمایی و بشناسی هوا
6/10/83
.
۲ دیدگاه دربارهٔ «غیبت هوشیاری»
دیدگاهها بسته شدهاند.
|Farzaneh Jamshidi jamshidi.farzaneh@yahoo.com to me
show details 9:33 AM (9 hours ago)
دوست گرامی من با استفاده از شعر زیبای شما جمله زیر را به تصویر کشیده ام.
بعد از ان روزی که غایب شد روشنایی های ما
روح ماند اندر اسارت نفس دون شد رهنما
ما ندانستیم قدر ذات خویش
صید او گشتیم و غرق اوهام ها
ادمی که به ساحت روشن شدگی میرسد ثبات میابد شرایط او را تغییر نمی دهند او از بند شرایط ازاد است
سلام جناب حیاتی
تسیار فاخر است و دلنشین
دست مریزاد
سلام دکتر صفایی
تشکر می کنم از توجه و لطف جنابعالی.
ارادتمند: حیاتی
سایت شاعران پارسی زبان